ویرانه های زرین باستان

نگرشی تازه به ویرانه های مانده از باستان و تب گنجیابی

ویرانه های زرین باستان

نگرشی تازه به ویرانه های مانده از باستان و تب گنجیابی

مشخصات بلاگ
ویرانه های زرین باستان

هر آثار قدیمی که سر راهمان قرار گرفت نباید گمان کنیم که در سینه ی خود دفینه یا گنجنه ای نهفته دارد . نباید بدون شناخت ویا اطلاع از سرگذشت آن مکان دست به تخریب ویا حفاری آن زد. ما در برابر فرزندانمان و آیندگان این سرزمین و ثروت آن مسئولیم.
جهت تماس : 09399696556

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

اسرار ویرانه های متروک کویر

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۶ ب.ظ

چهار سال پیش مهندس " ر " که یکی از دوستان قدیمی بود (همان کسی که در "لحظه های اضطراب" با من بود) طی یک دیداری که باهم داشتیم ، مطرح نمود که در اطراف کاشان در قسمت کویری آثار  ویرانه های تاریخی وجود دارد که بیشتر آن زیر شنهای کویر مدفون می باشد . از نظر امنیت کار، عالیه چون خیلی دور افتاده هست . بعد توضیح داد حدود یک ساعت و نیم مسیر کویری داریم تا به سایت مورد نظر برسیم . در مورد صحت و سقم کار گفت که تا حالا هرکسی رفته چیزهایی پیدا کرده یعنی دست خالی برنگشته فقط یک مسئله هست ، من میان حرفهایش پریدم و پرسیدم "خوب چه احتیاجی بمن دارند ؟"

مهندس " ر " من من کنان گفت "فقط یک مشکلی هست .

پرسیدم "مشکل چیه ؟"

دوباره با تامل گفت "حقیقت امر اینه که می گویند : به محض تاریک شدن هوا باید از آنجا فرار کرد ، چون با سنگ مورد هجوم قرار می گیرند، بخاطر همین مورد تا حالا هرکسی رفته نتوانسته کاری را کامل انجام دهد. در ضمن دوستان یک بار هزینه کرده اند و یک دستگاه اسکن خوب آنجا بردند ، نتیجه هم خوب بوده گویا اپراتور گفته چندتا خمره در عمق هشت متری داخل یک اتاقک موجود هست که توی اسکن دستگاه طلا نشان داده شده حالا ریش و قیچی دست شماست اگر قبول می کنید تا برنامه ی سفر را بچینم.

بلافاصله ذهنم مجذوب این سوژه ی سنگ پرانی شد و پس از چند سوال و جواب کار را پذیرفتم که البته بیشتر بخاطر آن قضیه نامتعارف بود.

تمام هماهنگیها انجام شد قرار حرکت را گذاشتیم و من با فکر معمای خرابه های کویری از مهندس جدا شدم. همیشه دوست داشتم وارد ماجراهایی بشوم که ریشه در خرافات و یا علوم غریبه و یا به اصطلاح ماوراء الطبیعه باشد چون برایم جذابیت داشت.

دو روز بعد تمام وسایل سفر و لوازم مایحتاجم را آماده کردم و همراه با مهندس " ر " راهی کاشان شدم .

بعد مسافت ما تا کاشان حدودا هشت ساعت بود ، زمان زیادی داشتیم تا از هر دری سخنی بگوییم و بشنویم . مقداری از راه که رفتیم حرف خرابه های کویری پیش آمد ، مهندس پرسید :- بنظرت این مسئله حقیقت دارد یا بچه ها را توهم گرفته ؟ پاسخ دادم :- حتما یک چیزی هست که این حرفها بر زبان همه افتاده.

بعد پرسیدم خودت از نزدیک جا را دیدی؟ مهندس جواب داد :- نه ولی حرفهای زیادی در موردش شنیدم . بچه ها یکبار که داشتند از کویر برمی گشتند هوا هم تازه تاریک شده بود که یهو وسط راه توی کویر یک آدم ژنده پوشی را دیده بودند که بسمت آن ویرانه ها در حرکت بود. می گفتند یک چیزی روی کولش بود ، وقتی برایش ترمز زدند تا بپرسند کاری ، مشکلی نداره ؟ بلافاصله در تاریکی پا بفرار گذاشته بود . یکبار هم دم غروب که از ویرانه ها پایین می آمدند، پشت سرشان در بالاترین نقطه خرابه ها شبح یک پیرزن را دیده بودند که رفتنشان را مشایعت می کرده . خلاصه شایعات زیادی در مورد این مکان هست و میگویند این حرف و حدیثها از قدیم الایام هم بوده .

کاملا مجذوب این موضوع بودم و منتظر شنیدن ادامه اش بودم .مهندس ادامه داد "تعداد کمی جرأت کرده اند پا بدانجا بگذارند و اگر هم رفتند فقط در زمانی که هوا روشن بوده ، چون بمحض تاریک شدن هوا از هر طرف سنگ بسویشان پرتاب میشود" .

من پس از کمی تفکر با خودم گفتم "حتما یک رازی هست که بمحض تاریک شدن هوا سنگ اندازی شروع می شود، چرا در زمانی که هوا روشن هست این اتفاقات نمی افتد پس می شود چندتا حدس زد:

یکی اینکه شخصی یا اشخاصی یا هرچیزی که هست نمی خواهد کسی ببیندش و مجبور هست صبر کند تا هوا تاریک گردد بعد اقدام کند .

دوم اگر بخواهم برخلاف عقیده ام، که هیچ اعتقادی به جن و پری و جادو ندارم، حدس بزنم ، میشود گفت جن فقط شبها ظاهر می شود و این جریان مربوط به اجنه و از مابهترون می باشد.

یک نظر دیگر هم وجود دارد که بعضی از مکانهای تاریخی و باستانی که گنجی یا دفینه ای درونشان مدفون باشد نفرین شده هستند و هرکسی قدم در آنجا بگذارد به یک نحوی اذیت و آزار می بیند و به اصطلاحی طلسم شده است .

غرق این افکار بودم که صدای دوستم مرا بخود آورد "کجایی؟"

آهی کشیدم و گفتم "حقیقتش ، توی ویرانه های کویر بودم"

 مهندس خندید و گفت "میدانستم که این سوژه ذهن تو را مشغول می کند ، خوب ، حالا بگو ببینم برنامه ات چی هست؟"

من بلافاصله گفتم "بگذار برسیم بعد با بچه ها مشورتی بکنیم آن وقت تصمیم می گیرم .

حوالی ساعت چهار عصر وارد کاشان شدیم بعد از یک تماس ورود خودمان را اعلام کردیم . بچه ها توی یک آپارتمان منتظر ما بودند پس از ورود با همه آنها آشنا شدم . بعد از پذیرایی و کمی استراحت همه را دور هم جمع کردم و از همه پرسیدم "برنامه ی رفتن ما کی هست؟"

یکی از افراد گروه که مسن تر از همه بود گفت "اگر اشکال ندارد صبح گاه حدود ساعت چهار پا می شویم و راه می افتیم چون حدودا نیم ساعت جاده آسفالته داریم و بعد از آن یک ساعت و نیم جاده خاکی کویری داریم که حدود ساعت شش صبح می رسیم تا با مشکلی برخورد نکنیم. سپس مقداری هم در مورد جریان سنگ اندازی تعریف کرد و افزود "تا شش عصر وقت داریم هرکاری بکنیم" .

من پس از کمی تامل گفتم "اگر اجازه بدهید یک پیشنهادی دارم" .

همه توجه شان را به من دادند ، در ادامه گفتم "بنظر من الآن راه بیافتیم تا دم غروب آنجا باشیم چون می خواهم از نزدیک جریان سنگ اندازی را ببینم!"

همه با تعجب به من خیره شدند .

آقای جمالی که مسن تر از همه بود بعد از نگاه کردن به چهره ی مبهوت بقیه اعضا گفت :- هرچه شما بگویید ولی شب فکر می کنم درست نباشد چون بمحض نزدیک شدن به آن قلعه از هر سویی بسمت ما سنگ پرتاب می شود  و راستش کسی جرأت نمی کند شب همراه شما بیاید .

من در چهره ی تمام بچه ها نگاه کردم و گفتم :- یعنی هیچکس حاضر نیست همراه من بیاید ؟ همراهان به غیر از آقای جمالی پنج نفر بودند ، هرکدام سعی می کرد نگاهش را از من بدزدد . بلاخره یکی از اعضای گروه دستش را بالا برد و گفت "من می آیم" .

گفتم "پس آماده شو تا حرکت کنیم" .

قرار بر این شد با چندتا از بچه ها تا آخرین روستا که در حاشیه کویر بود برویم چون آنجا خانه ی پدری یکی از اعضا بود ، بعد ماشین را آنجا گذاشته با خودرو "لندروور" پدرش راهی کویر شویم .

مهندس " ر " در بین راه تغییر عقیده داد و گفت :- من هم می آیم نمی خواهم تنها باشی شاید اتفاقی افتاد . از او تشکر کردم و افزودم :- لازم نیست ، مشکلی پیش نمی آید .

نزدیک به نیم ساعت گذشت .  کم کم جاده آسفالته در بین شنهای کویری داشت ناپدید می شد که به یک آبادی رسیدیم .

آبادی دقیقا در حاشیه کویر بود یعنی پشت آبادی فقط تپه های شنی و بیابان محض بود . تعداد خانه ها کمتر از بیست عدد بودند ؛ بقول جواد کسی که خانه ی پدریش آنجا بود ، همه فک و فامیل هستند ، اکثرا دامداری می کردند هم کشاورزی ، ولی مشکلاتشان زیاد بود .

 جواد با ماشین مستقیم وارد حیاط خانه پدرش که در نداشت و خیلی بزرگ بود شد . گوشه ی حیاط چشمم به ماشین قدیمی و لکنته " لندروور" افتاد ، با خودم گفتم :- مگه ممکنه با این ابو طیاره بدل کویر بزنی و سالم برگردی .

بعد از اینکه با پدر جواد که پیرمردی مسن بود احوالپرسی کردیم ، روی سکوی فرش شده بزرگی نشستیم بلافاصله چایی آوردند . جواد هم سراغ " لندروور " رفت چون چند وقته روشن نشده بود ، بعد از کمی کلنجار رفتن بلاخره روشن شد .

قرار بود من و مهندس و کسی که داوطلب شده بود همراه با جواد که رانندگی را عهده دار بود عازم سوژه مورد نظر شویم ، ولی در آخرین لحظات آقای جمالی هم نظرش را عوض نمود و اعلام کرد همراه ما می آید . تعدادی وسایل و ابزار کار با مقداری خوراک و آب آشامیدنی داخل ماشین گذاشتیم . جواد پیشنهاد داد یک تفنگ همراه خود ببریم ، من شرط کردم تفنگ داخل ماشین بماند و پای کار نیاوریم ؛ البته طبق گفته آقای جمالی دور تا دور قلعه یک خندق قدیمی هست که بیشترش شن پر شده است و ماشین تا لب آن خندق بیشتر نمی تواند بیاید و چون جواد باید پیش ماشین بماند پس تفنگ هم پیش خودش باشد . همه سوار شدیم و از جاده خاکی پشت روستا بطرف کویر راه افتادیم هوا نزدیکیهای غروب بود .

مقداری که از ده دور شدیم اطراف ما بجز شن و ماسه چیز دیگری نبود ، از بین تپه های شنی و تک بوته های کویری رد می شدیم جاده شنی و نرم بود و خودرو خیلی راحت و بدون تکان خوردن بجلو می رفت .

جواد گفت : - مقدار دیگری که برویم به یک ایستگاه کشاورزی می رسیم از آن به بعد هیچی جز کویر و ماسه بادی نیست . پرسیدم : جواد آقا جاده زیر شن و ماسه مدفون نمی شود که راه را گم کنیم ؟ جواد پاسخ داد : - بعد از ایستگاه دیگر جاده ای نداریم ، همه اش از روی علایم و تجربه پیش می رویم . بعد اضافه کرد :- قدیما که بچه بودم با گله می رفتم تمام مسیرها را بلد بودم چندتا برکه هم بود ولی الان همه خشک شده اند . دو سه تا نخلستان در گذشته تو دل کویر بود که گاهی مردم روستا می رفتند چند روزی آنجا می ماندند ، ولی کم کم خشکسالی که شد برکه ها خشکیدند و نخلستانها هم از بین رفتند . چند سال اخیر که دیگر هیچی نماند ، شد خشک و برهوت .

نرسیده به ایستگاه کشاورزی جواد چراغهای ماشین را روشن کرد .

دو عدد کانکس رنگ و رو رفته ای روی سکوی سیمانی بود دور تا دور آثار فنس بچشم می خورد با یک دکل مخابراتی و تانکر آب .

 جاده از وسط ایستگاه می گذشت ولی انگار کسی نبود جواد دوبار بوق زد و رد شد . تعدادی درخت بید اطراف کانکسها بود ؛ پشت ایستگاه ، درخت کاری زیادی شده بود ، که جاده از بین آنها می گذشت .

هنوز پنجاه متری بین درختان نرفته بودیم که از دو طرف جاده توده سیاهی بسمت ماشین هجوم آورد .

در یک چشم بر هم زدن توده ی سیاه همراه با سروصدای عجیبی اطراف ماشین را فرا گرفت . برای یک لحظه همه گیج شدیم جواد بی اختیار پا را روی پدال ترمز گذاشت، ماشین به یک سمتی منحرف و متوقف شد . تا بخودمان آمدیم از کنار شیشه ها که مقداری باز بودند  صدها ملخ بداخل ماشین حمله کردند . تازه فهمیدیم آن توده ی سیاهی که بسمت ما هجوم آورد، حمله ملخها بطرف نور خودرو ما بوده است.  سر و صدای بچه ها بلند شد هرکسی یه چیزی می گفت، داد و بیداد راه انداخته بودند .

 من بلافاصله شیشه کناری خودم را بالا بردم و به بقیه گفتم هرچه زودتر شیشه ها را بالا ببرند تا جلوی ورود بیشتر ملخها بداخل ماشین گرفته شود . همه شیشه ها را بالا بردند ،  ملخ از سر و صورت ما بالا و پایین می رفت با هر وسیله که دستمان می آمد شروع بکشتن ملخها کردیم ولی تمامی نداشتند. همه بی اختیار دست و پاهایمان را تکان می دادیم تا بلکه از شر ملخها خلاص شویم .

بعد از چند دقیقه نسبتا بیشتر ملخهای داخل ماشین از بین رفتند، تک و توکی زیر پاهایمان هنوز می پریدند که با پا آنها را له کردیم .

تازه متوجه اطرافمان شدیم چه غوغایی بیرون بود از بسکه روی شیشه جلو نشسته بودند چیزی معلوم نبود . روی شیشه های کناری کمتر بودند و می شد به بیرون نگاهی انداخت . من نگاهی به اطرافمان انداختم ، باورکردنی نبود روی تمام درختان اطراف را ملخ پوشانده بود. از برگ و ساقه های کوچک خبری نبود همه چیز را خورده و نابود کرده بودند و با تاریک شدن هوا کمی آرام گرفته بودند اما با دیدن نور ماشین بسمت آن حمله ور شده و آن توده ی سیاهی که ناگهان بسمت ما هجوم آورد همان ملخها بودند .

کمی بعد ترس و دلهره جایش را به کنجکاوی و جرأت داد. هر کسی حرف و نظر خودش را می گفت . من به جواد گفتم "بهتر نیست چراغهای ماشین را خاموش کنیم تا این حشرات سراغ ما سرازیر نشوند" جواد هم بلافاصله چراغها را خاموش کرد چند دقیقه بعد تقریبا سکوت برقرار شد بچه ها هم ساکت شده بودند و منتظر نتیجه ، کم کم ملخها از اطراف ماشین دور می شدند و ما ساکت نشسته بودیم.

یادم آمد یک جایی خوانده بودم ، ملخها وقتی به یک مزرعه حمله می کنند ، تا زمانی که چیزی برای خوردن هست سرگرم خوردنند و کاری به اطراف ندارند . اما زمانی که چیزی برای خوردن نماند روی شاخه های عریان درختان یا محصول می نشینند و منتظر حرکت و یا جنبشی می شوند و بمحض مشاهده همه بسمت آن شی هجوم می برند؛ گاهی به آدمها گاهی به جانوران و گاهی به مزارع اطراف .

صدای ولوله آنها بگوش می رسید به جواد گفتم :- اگر امکان دارد ماشین را آهسته حرکت بده تا از این منطقه دور شویم . آقای جمالی با لحنی نا امید کننده گفت :- بنظر شما بهتر نیست برگردیم شاید این اتفاق یک هشدار باشد ، عجله ای که نداریم فردا صبح دوباره تو هوای روشن می رویم . گفتم :- آقای جمالی چه ربطی دارد، توجه به خرافات نکنید ما امشب قصد کردیم برویم و می رویم انشاالله .

جواد در تاریکی ماشین را حرکت داد گاهی سرش را بالا و پایین می کرد تا راه را بهتر ببیند . به اطراف که نگاه می کردم سایه ی درختان لخت و بی برگ را می دیدم که مانند اشباح با دستهایی دراز به سمت اطراف ایستاده بودند . بخاطر سایه درختها که در دو طرف جاده وجود داشتند جواد براحتی مسیر را تشخیص می داد و ماشین را بجلو هدایت می کرد . حدود صد متر رفتیم ارتفاع درخت های اطراف کم کم کوتاه و کوتاه تر می شد انگار به آخر مزرعه نابود شده رسیده بودیم .

جواد چراغ خودرو را روشن کرد و بر سرعتش افزود . هنوز در اطراف جاده ملخهایی که آویزان بوته ها و درخت های کوچک بودند دیده می شدند و بی مهابا خود را بسمت نور پرت می کردند. از آخرین درختهای مزرعه گذشتیم سپس وارد دشت شن و ماسه شدیم .

ماشین لندروور از بین تپه های شنی عبور می کرد و با ناله ی خود سکوت کویر را می شکست . جواد تا آنجایی که می شد پدال گاز ماشین را فشار می داد و بصورت مارپیچ از بین تپه ها می گذشت .

ده دقیقه ای به همین منوال گذشت ، وارد یک دشت وسیع شدیم . جواد گفت :- از اینجا به بعد فقط دشت صاف داریم دیگر خبری از تپه ها نیست .  سپس پایش را بیشتر روی گاز فشار داد .

هرچه از ساعات شب سپری می شد هوای کویر بسرعت سرد می گشت . در بین راه به جانوران زیادی برخورد کردیم بخصوص خرگوش ، روباه ، شغال ، توره و موش صحرایی، همه با عجله از جلوی نور چراغهای ماشین فرار می کردند و خود را به تاریکی می رساندند .

نزدیک به یک ساعت طی مسافت کردیم ، البته آثار و علایمی هم بود که جواد دنبال آنها می گشت تا مطمئن شود اشتباه نرفته ایم . گاهی هم می ایستادیم تا خوب به اطراف نگاهی بیاندازد بعد راه می افتادیم .

از گوشه ی آسمان ماه یواشکی داشت سرک می کشید که ما نزدیک خرابه های آن قلعه رسیدیم . از دویست متری شبح سیاه قلعه در نور کم ماه خودنمایی می کرد . قلعه روی یک تپه وسیع ولی کم ارتفاع بنا شده بود ، در فاصله ی پنجاه متری قلعه خندقی بزرگ و عمیقی که دور تا دور آنجا را محصور کرده ، حفر شده بود . البته بیشتر آن از شنهای بیابان پر شده بود . پیاده می توان از آن عبور کرد ولی خودرو قادر گذشتن نبود .

از فاصله دویست ، سیصد متری جواد قصد خاموش کردن چراغهای ماشین را داشت که من مخالفت کردم و نظرم این بود که آشکار خودمان را نشان دهیم.

جواد تا پای خندق ماشین را برد بعد توقف کرد من گفتم "حالا ماشین و چراغها را خاموش کن تا چشمهایمان به تاریکی عادت کنند" .

پس از خاموش شدن ماشین سکوت و تاریکی حکمفرما شد . همه از ماشین پیاده شدیم وسایل و ابزار کار را بین چهار نفرمان تقسیم کردیم .

قرار شد جواد داخل ماشین بماند و ما چهار نفر به سمت قلعه که حدودا پنجاه تا شصت متر فاصله داشت حرکت کنیم .

اسلحه را پیش جواد گذاشتیم و من توصیه کردم :- این پیش تو بماند ولی تو هم مراقب اطراف باش هروقت چیزی دیدی بلند سوت بزن درضمن اگر ما هم احساس خطر کردیم سوت میزنیم تا تو آماده باشی .

بعد از خدا حافظی بصورت ستون  از خندق سرازیر شدیم و با کمی تلاش از آن طرف بالا رفتیم . پیشاپیش همه آقای جلالی می رفت چون به مسیر و خود قلعه آشنایی داشت . هنوز بیست متر از خندق فاصله نگرفته بودیم که ناگهان صدای برخورد سنگی کوچک روی زمین در کنار ما بگوش رسید .

همه روی زمین نشستیم ، آقای جلالی آهسته و حق بجانب گفت :- حالا متوجه شدید !!

حقیقتش کمی احساس سردرگمی کردم یعنی تمرکزم را از دست داده بودم . باید زود خودم را جمع و جور می کردم باید دلیلی قانع کننده پیدا می نمودم تا از هدفم دور نشوم . من این کار را بیشتر بخاطر سر درآوردن از اسرار شب قلعه قبول ، و مسأله دفینه و زیرخاکیش برایم عادی و جذابیت چندانی نداشت . حالا هم تا پای قلعه آمدم و از نزدیک دارم آن حرفهایی که بنظرم خرافات می آمد حس می کردم پس باید دنبال حقیقت امر باشم نه اسیر ترس و توهم . غرق این افکار بودم که دستی آهسته به شانه ام خورد و متعاقب آن مهندس " ر " آهسته گفت :- چکار کنیم می خواهی برگردیم وقتی هوا روشن شد دوباره بیاییم؟

من بخودم آمدم و بلافاصله گفتم :- نه تازه داریم وارد ماجرا می شویم کجا برگردیم این همه راه کوباندیم آمدیم حالا برگردیم .

بقیه همراهان نیز سوال مهندس را تکرار کردند انگار توی دلشان خالی شده بود ولی من قبول نکردم فقط گفتم کمی همینجا صبر می کنیم تا ببینیم چه می شود .

آقای جلالی آهسته داشت حرف میزد که صدای برخورد سنگ دوباره بگوش رسید اینبار کمی دورتر بنظرم آمد . اولین چیزی که فکرم را بخودش جلب کرد ، حجم کوچک سنگ بود که از شدت برخورد آن به زمین می شد اندازه اش را حدس زد . با خودم اندیشیدم "اگر حجم سنگ بزرگ بود پرتاب کننده در نزدیکی ما باید می بود حالا که اندازه ی سنگها کوچک هست پرتاب کننده باید فاصله اش با ما دور باشد و بهمین دلیل دیده نمی شود" .

به آقای جلالی آهسته گفتم "باید جلوتر برویم باید خودمان را به نزدیک ویرانه های دیوار قلعه برسانیم" .

آقای جلالی مردد بود که به دستور من عمل کند یا نه . برای اینکه ترس همراهانم بریزد با صدای بلندتری گفتم "تازه دارد مثل فیلمهای ترسناک می شود خیلی کیف می دهد" .

حرفهای من روی آقای جلالی بیشتر از بقیه تاثیر گذاشت چون بلافاصله بلند شد و زیرلب گفت "توکل بخدا"

سپس آهسته و تا کمر خم شده شروع بجلو رفتن کرد ما هم ناخودآگاه با همان حالت دنبالش راه افتادیم ، انگار در میدان جنگ بودیم . آهسته و با احتیاط به سمت جلو حرکت می کردیم، قلعه خاکریزهای دشمن بود ، هر لحظه انتظار اتفاق غیر مترقبه ای را داشتیم .

در حین رفتن خیلی آهسته به بقیه گفتم تا آنجایی که ممکن است سر و صدا نکنند . چون حدس می زدم از روی صدا موقعیت ما را تشخیص می دهند و دقیق بسمت ما سنگ پرتاب می کنند . بدون هیچ اتفاقی به ابتدای خرابه های قلعه رسیدیم . طبق گفته های آقای جلالی که قبلا برای من شرح داده بود ، قلعه چند مانع داشت ، اولی آن خندق که رد نمودیم بعد از خندق در فاصله پنجاه متری و در ابتدای شیب تپه آثار باقیمانده یک دیوار پهن و بلند وجود دارد که در بعضی قسمتها کاملا تخریب شده و در قسمتهایی هنوز پابرجاست . بعد از این دیوار که دور تا دور قلعه کشیده شده و در فاصله ی کمی ، بنای اصلی قلعه با برج و بارو دیده می شود . بدلیل طوفانهای شنی بیشتر این سازه در شن و خاک مدفون بود .

کنار دیوار هر چهار نفرمان سنگر گرفتیم آقای جلالی آهسته گفت "اینجا کمی صبر می کنیم تا نور ماه بیشتر شود بعد به حرکت ادامه می دهیم" .

من به بررسی اطراف پرداختم، در فاصله ی بیست متری دیوار ، سایه ی ویرانه های قلعه آشکار بود قلعه بزرگی بوده است ولی بدلیل سازه ی گل وخشتی آن، گرفتار تخریب و فرسایش باد، شن وماسه گردیده است . تقریبا چیز سالمی از آن نمانده بود .

نیم ساعت گذشت نور مهتاب اطراف ما را کمی روشن کرد . حالا سایه افراد گروه بخوبی دیده می شد باد سرد کویری وزیدن گرفته بود ، در این مدت چند بار بنظرم رسید که صدای برخورد سنگ در فواصل دوری بگوش می رسید که من برای حفظ آرامش چیزی نگفتم . صدای زوزه ی باد لای بوته های اطراف تمرکز شنوایی ما را مختل می کرد . از آقای جلالی پرسیدم "از کدام سمت باید به قلعه نزدیک شویم ؟"

جلالی پاسخ داد "فرقی نمی کند از همین روبرو بهتر است چون فاصله کمی داریم" .

گفتم "خوبه پس راه بیافتیم"

جلالی ضمن بلند شدن گفت :- بچه ها خیلی از هم دور نشویم چون داخل قلعه یکمی پیچ و خم زیاده خدای ناکرده کسی جانماند . جلالی بسمت ویرانه های اصلی قلعه حرکت کرد ، بقیه پشت سرش ولی خیلی نزدیک بهم حرکت می کردیم .

فاصله زیادی نبود خیلی زود بپای قلعه رسیدیم . قلعه بیشتر دیوارهایش فروریخته و بر اثر تخریب باد و باران بشکل تپه تپه درآمده بود . از کوتاه ترین آنها بالا رفتیم حالا می توان از اینجا خرابه های قلعه را بهتر دید زد . سطح قلعه خیلی وسیع و با پستی و بلندیهای زیاد که تقریبا شبیه ویرانه های ارگ بم البته در وسعت کوچکتر بنظر می آمد.

جلالی بعد از کمی توقف به پایین سرازیر شد . از لابلای باقیمانده خرابه ها که در شن فرورفته بودند عبور کردیم . جلالی همواره به ما هشدار می داد مراقب چاله هایی که سر راهمان کنده شده بود باشیم . گویا بعضی افراد ، گاهی برای بدست آوردن اشیاء عتیقه روزها به اینجا می آیند و دست به حفاریهای ناشیانه می زدند .

از جلالی پرسیدم :- نقطه ی مورد نظر شما کجا هست ؟

جواب داد "نقطه زیاد داریم ولی یک مورد مشکوکی هست که شما باید زحمت کارشناسی آن را بکشید" . بعد دستش را به سمتی دراز کرد و افزود "کنار آن برج هست"

من مسیر اشاره ی دستش را دنبال کردم و در سایه های آن سمت برجی را دیدم، کمی از بقیه مرتفع تر بود.

جلالی دوباره راه افتاد ، کم کم مسیر ما که از بین کوچه های تنگ و باریک قلعه بود به صورت سرازیری درآمد، احساس کردم مرکز قلعه کمی باید گود باشد . جلالی پیشنهاد داد "از اینجا به بعد باید چراغ دستی روشن کنم چون چندتا دهانه چاه سر راه ما قرار دارد" .

 نور چراغ دستی جلو و اطراف ما را روشن نمود ، من در آن نور کم براحتی توانستم حفاریهای بزرگ و کوچکی که همه جا شده بود ببینم .

هنوز چند متر جلوتر نرفته بودیم که همزمان چندتا سنگ اطراف ما خورد ، جلالی بلافاصله چراغ دستی را خاموش کرد و گفت "از روی نور فهمیدند کجا هستیم".

گفتم "پس زودتر از این نقطه دور شویم تا از برخورد سنگها در امان باشیم" .

بچه ها بسرعت حرکت کردند ، مقداری که رفتیم به یک محوطه باز رسیدیم ، جلالی گفت "اگر از این محوطه عبور کنیم به نقطه ی مورد نظر می رسیم" .

آمرانه گفتم "پس معطل نکنید". همه باهم تقریبا دویدیم محوطه را که رد کردیم به تل و تپه آن طرف رسیدیم بسرعت از میان آنها رد شدیم و بین خرابه ها خود را پنهان ساختیم .

 بعد از کمی توقف جلالی دوباره براه افتاد و به یک سمتی پیچید ما هم بدنبالش ، ده متر جلوتر که رفتیم خود را مقابل ویرانه های برج مورد نظر دیدیم .

جلالی با احتیاط به برج نزدیک شد کنار برج دو تا سکوی گلی به ارتفاع یک متر و نیم قرار داشتند . از میان دو سکو رد شد و کنار دیواره ی برج ایستاد. وقتی من کنارش قرار گرفتم به دو طرف برج اشاره کرد و گفت "می بینی این جا دو طرف راه پله داریم که به زیر برج ختم می شود .

در تاریکی آنجا چیز مشخصی نبود به جلالی گفتم "چند لحظه چراغ دستی را روشن کند تا درست ببینم"

جلالی نور چراغ دستی را بسمت پله ها گرفت و من جلو تر رفتم پله ها درست پشت سکو ها قرار داشتند و هرکدام بسمت مخالف هم پایین می رفتند . پله ها کمی باریک بودند و بعد از نه پله رو به پایین، سمت دیواره ی برج پیچ می خوردند و از نظر پنهان می گشتند .

از جلالی پرسیدم "باید پایین برویم؟" جلالی جواب داد "کار اصلی ما اینجا هست" .

من ضمن رفتن به پایین هدلایت خود را روی سر قرار دادم و گفتم "پایین دیگه مشکل روشن کردن چراغ نداریم"

آهسته و با احتیاط پله به پله پایین رفتم؛ سازه ی پله ها و دیوار دو طرف از خشت بود البته شن همه جا را پوشانده و پایین رفتن را مشکل می کرد . به هر سختی بود نه پله را طی کردم و دقیقا زیر دیواره برج قرار گرفتم؛ پله ها باز به پایین و به زیر برج ادامه داشتند. بچه ها پشت سر من آمدند .

به جلالی گفتم "یکی از شما ها بالا بماند و مراقب اطراف باشد" . جلالی به ابراهیم که همراه ما بود گفت که بالا بماند و مراقب باشد.

من و مهندس و جلالی پایین رفتیم . حدود هفت پله ی دیگر طی کردیم و مقابل خود یک راهروی تاریک دیدیم. جلالی "گفت این دهلیز به یک اتاق ختم می شود که ما آنجا را حفاری کرده ایم" .

دهلیز کمی تنگ و کوتاه بود بطوری که یک نفر فقط می توانست از آن عبور کند. ما مجبور بودیم سرمان را خم کرده تا راحت عبور کنیم. طول دهلیز هفت تا هشت متر بود انتهایش به یک اتاق می رسید. وارد اتاق که شدیم بوی نم و ماندگی شدید مشاممان را آزار داد .

ارتفاع اتاق دو متر بیشتر نبود طول آن در حدود چهار متر و عرض آن دو متر بود. انتهای اتاق که دیوارهای خشتی اندود شده بود یک حفره عمیقی قرار داشت . حالا هر سه نفرمان داخل اتاق بودیم.

جلالی اشاره به دهانه حفره کرد و گفت "مراقب باش حدودا هشت متر عمق دارد . دو ماه طول کشید تا این هشت متر کنده شد چون فقط روزها می آمدیم کار می کردیم" .

به دهانه حفره نزدیک شدم و کمی خود را خم کردم نور هدلایت به داخل حفره افتاد چیز خاصی ندیدم با لحن شماتت باری گفتم "میشود بگویید دلیل کندن این حفره چی بود؟!" .

جلالی با تردید گفت "حقیقتش دو سال پیش من و جواد برای استخاره یک کاری رفتیم اصفهان آدرس یک ملایی به ما داده بودند که خیلی معروف بود گویا موکل هم داشت ( کسانی که با اجنه ارتباط دارند موکل دار میگویند ) زمانی که با ملا ملاقات کردیم و سوال و جوابمون کرد ، دربین صحبتهایمان  آدرس روستای مارا که فهمید با تعجب نگاهمان کرد و گفت شما شبها کنار گنج می خوابید و روزها دنبال جان کندن !! اول منظورش را نفهمیدیم و او برای ما شرح داد که یک قلعه توی بیابان نزدیک روستای ما و جود دارد که چند دفینه ی خوب در سینه ی خود نهفته است . ما هم گفتیم آنجا را مثل کف دستمان بلدیم. بعد تعریف کرد که پای یکی از برجهایش راهی هست که بزیر برج ختم می شود و انتهای آن راهرو، اتاقی وجود دارد که دفینه آنجا موجود است. اگر شما موفق شدید و آنرا بیرون آوردید سهم مرا بیاورید تا آدرس دفینه ی بزرگتر را به شما بدهم . بعد قسم به کلام الله از ما گرفت که خیانت نکنیم ما هم قبول کردیم و برگشتیم الان نزدیک به دوسال درگیر این کار هستیم . شش ماه طول کشید تا در ورودی را پیدا کردیم چون هفته ای یک بار می آمدیم گاهی هم دو سه هفته یک بار؛ جریان سنگ انداختن هم برای ما مشکل شده بود هرکسی می فهمید پایش دیگر اینجا نمی گذاشت خلاصه الان هم چند وقتی هست که کار را تعطیل کرده ایم" .

پرسیدم "خب دلیل اینکه این قسمت را حفاری کردید چی بوده ؟ چرا توی دیوار را نکندید ؟ چرا آن گوشه ی اتاق را حفاری نکردید ؟"

جلالی پاسخ داد " وقتی به این اتاق رسیدیم با ملا تماس گرفتیم و ایشان راهنمایی کرد که انتهای اتاق را باید بکنیم" .

من بلافاصله "گفتم و شما کندید ..." .

جلالی گفت "خب آره ما به حرفهای ملا ایمان داریم چون هرچه گفته درست بوده .

دوباره پرسیدم "چرا حالا از او کمک نگرفتید؟"

جلالی در جواب گفت : - "متاسفانه شش ماه پیش فهمیدیم فوت کرده است".

من پس از گفتن خدا بیامرزدش افزودم"حالا من باید داخل چاه بروم، شاید شما از جنس رد شده باشید.

جلالی پاسخ داد "بعد از فوت ملا یک بار از طریق دوستان دستگاه آوردیم داخل چاه را اسکن کرد و گفت باز هم باید حفاری کنید ولی به نتیجه نرسیدیم بچه ها خسته شدند حالا هرچه شما بفرمایید ما انجام می دهیم .

من گفتم :- "بگذار اول تمام جوانب کار را ببینم و بسنجم بعد تصمیم می گیرم" .

داخل چاه را خوب نگاه کردم ، خیلی ناشیانه حفاری شده و به همین دلیل رفتن به درون آن واقعا مشکل بود . بعد از بررسی چاه گفتم :- "طناب آوردید تا بتوانم داخل چاه برم ؟"

جلالی بلافاصله گفت "بله تو ماشین داریم" .

- "خب من الان اینجا لازم دارم" .

جلالی گفت "ای کاش روز آمده بودیم الان این مشکلات را نداشتیم" .

- "بهرحال باید بروید طناب بیاورید . جلالی گفت "پس شما و مهندس اینجا باشید تا من و ابراهیم برای طناب برویم و برگردیم .

گفتم "ترجیح میدهم بالا باشم تا توی این دخمه ی تاریک" .

هر سه نفر آهسته بالا رفتیم . جلالی از ابراهیم آهسته پرسید "خبری نبود؟" . ابراهیم گفت "نه هیچی" . جلالی ابراهیم را مهیای رفتن با خود کرد و رو به من و مهندس گفت "لطفا جایی نروید تا ما برگردیم" .

بعد از رفتن آن دو زمان خوبی بود تا در اطراف چرخی بزنم و عطش کنجکاویم را ارضا کنم .

به مهندس گفتم "من باید دوری در اطراف بزنم دوست داری بیا دوست نداری همین جا باش تا من برگردم" . هرچه مهندس اصرار کرد که من منصرف شوم موفق نشد آخر سر با التماس گفت "فقط زیاد دور نشو چون اینجا موبایلها آنتن ندارند و اگر خدای ناکرده اتفاقی بیافتد از هم دیگر بی خبر می مانیم" . همانطور که آهسته حرکت می کردم به مهندس اطمینان دادم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد .

 از بین دو سکو عبور کردم بعد تصمیم گرفتم بلند ترین نقطه ی اطرافم را شناسایی نموده و بالای آن رفته همه جا را رصد کنم .

هرچه به اطراف نگاهی انداختم جایی مرتفع تر از برج کناریم ندیدم پس بهترین گزینه برج مزبور بود . دوری در اطراف برج زدم تا ورودی آنرا پیدا کنم ، بالاخره کنار دیوار اصلی قلعه که به شانه ی برج وصل می شد یک در کوتاه و مخروبه دیدم که به بالای برج منتهی می گردید . کمی سرم را خم کردم و از آن عبور نمودم چیزی بعنوان پله یا پشت بام برج وجود نداشت همه جا از بین رفته و بصورت یک تل درآمده بود تنها دیوار دور برج سالم مانده بود بازحمت زیاد خود را به بالاترین نقطه ی برج رساندم حالا از اینجا بخوبی اطراف را می دیدم .

نور مهتاب بیشتر اطراف را روشن ساخته بود و من تنها بالای برج به نظاره ایستادم .

تمام ویرانه های قلعه در تاریکی و سکوت فرورفته بود بجز زوزه ی باد سرد ، هیچ صدایی شنیده نمی شد . نور مهتاب باعث شده که خرابه های آنجا بصورت اشباح وهم انگیزی دیده شوند .

انسانها گاهی در موقعیت های خاصی که قرار می گیرند و بدلیل مشغول ساختن ذهن خود به آن سوژه تصورشان هم بیشتر معطوف آن خواهد شد . چون آن شب تمام فکر من درگیر اشباح سنگ پران بود ، کوچکترین حرکت یا جنبش سایه ای برایم تداعی یک موجود خیالی می نمود ؛ بهمین دلیل چند بار از بالای برج ، حرکت سایه هایی را بین خرابه ها مشاهده کردم . جلالی و ابراهیم در طول مسیر خود گاهی به اجبار  چراغ دستی را روشن می نمودند و من از بالای برج حرکت آنها را دنبال می کردم .

 بعد از چند دقیقه از محدوده قلعه خارج شدند و بطرف خودرو که حالا زیر نور کم مهتاب دیده می شد براه خود ادامه دادند .

دوباره میان خرابه ها بدنبال سایه ها گشتم ، این بار حرکت سایه ها را واضح تر دیدم . چیزی که برایم جالب توجه بود ، سایه ها بدنبال مسیر بچه ها حرکت می کردند . از بالای برج آن سایه ها را می دیدم که تا حاشیه خرابه های قلعه رفتند و در تاریکی ناپدید شدند . در حقیقت کمی نگران شدم ، یعنی چی می توانند باشند ، وهم و خیال بسراغم آمده بود ، گاهی حرکت آنها را به حرکت چندین گرگ که در سکوت تمام بود ، تصور می کردم . گاهی هم مانند اشباح سیاه در می آمدند . مانده بودم که پایین بروم یا همان بالا پنهان شوم و مراقب باشم . نمی خواستم دوستم را در جریان قرار بدهم چون بجز ملامت و غر زدن چیزی عایدم نمی شد . همانطور که پشت دیوار کوتاه برج نشسته بودم و چهار چشمی مراقب منطقه ی جلو خود بودم ، احساس کردم که سایه ای از پشت سر دارد بمن نزدیک می شود ، برای یک لحظه دچار ترس و وحشت شدم انگار قدرت حرکت و تصمیم گیری از من سلب شده بود .

چند بار تصمیم گرفتم که برگردم و پشت سرم را نگاه کنم ولی توان آن را نداشتم انگار اراده ام از دست داده بودم ، با این حال سریع برگشتم و در کمال ناباوری هیچ چیزی ندیدم ، پس سایه کجا رفت؟ بلافاصله بلند شدم و بسمت ورودی برج رفتم ولی آنجا هم چیزی ندیدم به پایین نگاه کردم هیچ چیزی نبود . باخود گفتم "شاید دچار توهم شده ام" ، تصمیم گرفتم برگردم پایین و سری به مهندس بزنم .

زمانی که نزدیک مهندس رسیدم چند بار با صدای آهسته او را صدا زدم تا دچار ترس نشود خوشبختانه از جای خود تکان نخورده بود و جوابم را فوری داد . وقتی کنار هم قرار گرفتیم شروع به گله و شکایت کردن نمود بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت "یک چیزی میگوم ولی خودم شک دارم که دیدم یا بنظرم آمد .

پرسیدم "مگر چی دیدی؟"

جواب داد "دوبار یک سایه از جلو من رد شد ولی من جرأت نکردم از جایم تکان بخورم خیلی ترسیده بودم" .

زود پرسیدم "چه شکلی بود؟" گفت  "انگار یک آدم بلند قد ، ولی کمی خمیده راه می رفت" . من پرسیدم "واقعا دیدی؟"

گفت "باور کن با چشمان خودم دیدم ولی چون تاریک بود تشخیص ندادم چی هست ، وحشت کرده بودم" .

من هم به فکر آن سایه که سراغ من آمده بود افتادم و گفتم "حقیقتش من هم بالای برج که بودم سایه کسی دیدم ولی تا برگشتم ناپدید شد" .

مهندس با لحن ملامت باری گفت "همه اش تقصیر تو هست اگر گذاشته بودی روز آمده بودیم این مشکلات را نداشتیم آخه این چه کاری بود که کردی ، حتما باید سر از هرچیزی در بیاری ، راحت روز می آمدیم کار خودمان را انجام می دادیم و بدون دردسر برمی گشتیم" .

من گفتم "خودت می دانستی که جریان سنگ پرانی برایم مهمتر از مسایل دیگر بود پس اینقدر غر نزن ، بگذار سر از این جریان دربیاورم چون جذابیتش برایم زیادتر است .

مهندس دیگر اعتراضی نکرد و تسلیم حرفهای من شد .

بعد پیشنهاد دادم که تا آمدن بچه ها با احتیاط در اطراف یک چرخی بزنیم شاید چیزی دستگیرمان شد . مهندس دوباره شاکی شد و گفت  "بیخیال جان خودت ، بگذار صبح بشود بعد هرجا خواستی برو" . من با اصرار دستش را کشیدم و گفتم "نترس ، قول می دهم خیلی دور نشویم" . مهندس بناچار همراه من راه افتاد و ضمن غر زدن پرسید "حالا کدام سمت قراره برویم؟" .

من بلافاصله پاسخ دادم "از همان جهتی که سایه رفت" .

مهندس سمت مخالف برج را نشان داد و گفت "از آن طرف رفت" .

گفتم "پس معطل نکن بیا تا بچه ها برنگشتند" .

دوتایی از سمتی که نشان داده بود راه افتادیم ، از بین دیوارهای مخروبه عبور کردیم و به منطقه ای باز رسیدیم؛ تمام اطراف را خوب برانداز کردم چیز مشکوکی ندیدم از مهندس پرسیدم "مطمئن هستی که از این طرف آمد؟" مهندس با سر تایید کرد و گفت "باور کن  انگار غیب شده".

- "آن نقطه را میبینی که از همه جای قلعه بلند تر و مسلط تره؟" مهندس گفت "آره" . گفتم "بنظر من هرچیزی که هست باید آنجا باشد چون از آن نقطه تمام اطراف را زیر نظر دارد" .

بعد اضافه کردم  "معمولا بلندترین نقطه ی هر قلعه را شاه نشین می گویند چون روی همه جا دید دارد" . مهندس اعتراض کرد "الان وقتش نیست ، بگذار بچه ها برگردند بعد تصمیم می گیریم" .

هرچه اصرار کردم فایده نداشت من هم منصرف شدم .

دوباره به کنار برج برگشتیم تا بچه ها برگردند ، بیست دقیقه طول کشید تا رسیدند . طناب خوبی همراه خود آورده بودند . وقتی که دوباره از پله های سرداب پایین می رفتیم جلالی گفت "زمانی که داشتیم می رفتیم طناب بیاوریم چند بار بسوی ما سنگ پرت شد ولی اهمیت ندادیم" . گفتم "حالا شد یک چیزی، نباید هم اهمیت بدهید تا فردا من سر از کار این سنگ اندازی درمی آورم، شما فقط نترسید .

سه نفری از دالان رد شدیم وقتی به اتاق مورد نظر رسیدیم طناب را گرفتم و بدور خود پیچیدم بعد با زدن چند گره و محکم کردن آن به جلالی و مهندس گفتم "شما باید طناب را بگیرید و آهسته آهسته مرا بفرستید پایین". مابقی طناب را به جلالی و مهندس دادم و خودم به لبه چاه نزدیک شدم، هد لایتم را روشن کردم و با احتیاط به کناره ی چاه چسبیدم و پایین رفتم ، وقتی کاملا در چاه قرار گرفتم با پاهایم اطراف را می گرفتم و آهسته پایین پایین می رفتم . یک متر به یک متر می ایستادم و دور تا دور چاه را بررسی می نمودم تا عمق پنج متری چیز قابل توجهی نبود؛ از پایین چاه به آقای جلالی گفتم "تمام دیواره های چاه از خاک طبیعی تشکیل شده و نشانه ای از دستکاری یا حفاری نیست" .

جلالی پرسید "خوب معنیش چی هست؟" . پاسخ دادم "یعنی همه چیز اینجا طبیعی هست و احتمال اینکه جنسی مدفون شده باشد نیست ، شما اینجا بیخودی حفاری کردید و وقت خود را هدر دادید" .

جلالی با لحن التماس آمیزی گفت "حالا شما تا ته چاه بروید یک وارسی بکنید شاید خدا خواست و چیز امیدوار کننده ای دیدید" . گفتم "پس طناب را شل کنید تا یواش یواش پایین بروم".

چند متر دیگر هم ادامه دادم تا به انتهای چاه رسیدم ولی چیز قابل توجهی ندیدم، حالا پاهایم روی زمین رسیده بود چرخی دور خودم زدم و تمام کف چاه و اطراف را نگاه کردم مورد خاصی ندیدم . جلالی را صدا زدم تا کاملا از این چاه نا امیدش کنم. جلالی کمی خم شد و به پایین نگاه کرد بعد گفت "حتما خبری نیست" .

گفتم "متاسفانه نه ، مهندس هم سرش را توی چاه کرد و گفت "یعنی بیخودی حفاری کردند!" منهم تایید کردم . جلالی گفت "پس آماده باش تا طناب را بالا بکشیم".

خودم را آماده کردم تا بالا بروم که ناگهان سر و صدای مبهمی از بالا شنیدم. هرچه سعی کردم گوش دهم تا به فهمم چی شده ، نتیجه نگرفتم. مجبور شدم جلالی را صدا بزنم که جریان چیست ولی متاسفانه کسی جوابم را نداد. مهندس را با صدای بلند صدا زدم باز هم جوابی نشنیدم کمی نگران و مستاصل شده بودم ؛ خدایا چه اتفاقی آن بالا افتاده بود، چرا کسی نیست؟ بچه ها کجا رفتند؟

هرچه صدا زدم کسی جوابم را نداد ناخداگاه طناب را کشیدم تا ببینم چی شده که تمام طناب بهمراه خاک و شن روی سرم فرو ریخت .. ای وای تازه فهمیدم چکار کردم . "حالا ته این چاه مانده ام بدون کمک کسی یا چیزی ، باید خودم اقدام کنم" سریع دو دست و دو پایم را به اطراف چاه چسباندم و یواش یواش خود را بالا کشیدم خوشبختانه چند جای پا روی دیواره ی چاه کنده بودند و این، کار مرا راحت تر کرد . تا نیمه ی چاه رفتم دستها و پاها خیلی خسته شده بودند ؛ بدلیل گشاد بودن دهانه ی چاه بالا رفتن از آن کمی مشکل بود ، به هر جانکندنی یکی دو متر بالاتر رفتم ولی دیگر دست و پاها از فرط خستگی به لرزه افتاده بودند هر آن احتمال سقوط می رفت.

نا امیدانه بچه ها را صدا زدم بعد از چند بار، صدای آنها را شنیدم ، با ناراحتی فریاد زدم "کدام گوری رفتید من اینجا گیر افتادم". جلالی با عجله گفت "ببخشید الان می آوریمتان بیرون" بعد به مهندس و ابراهیم که اکنون داخل اتاق آمده بودند گفت او را نگهدارند تا به من کمک کند بیرون بیایم. تا کمر داخل چاه خم شد و یکی از دستهایم را گرفت و بالا کشید و با کمک او از چاه بیرون آمدم .

خیلی خسته شده بودم طناب را از دور کمرم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم سپس پرسیدم "خوب حالا جریان چی بود این همه سروصدا بعد گم و گور شدید و مرا تنها داخل چاه رها کردید؟ میشود توضیح بدهید".

مهندس زودتر از بقیه پاسخ گفت "در حقیقت ابراهیم که آن بالا ایستاده بود یک شبحی می بیند که دارد به او نزدیک می شود بخاطر همین داد وبی داد می کند ما هم ترسیدیم و با عجله رفتیم بالا تا ببینیم چه اتفاقی برایش افتاده بخاطر همین مجبور شدیم تو را تنها آن پایین بگذاریم" .

دوباره پرسیدم "خوب رفتید بالا چیزی دیدید؟" جلالی زودتر گفت "نه هرچه اطراف را هم گشتیم چیزی نبود".

- "حالا برنامه ی بعدی چیه؟"

جلالی جواب داد "دو جای دیگر هست که باید ببینید بعدش کاری نداریم".

 گفتم "باشد پس عجله کنیم".

هر چهار نفر راه افتادیم در حین مسیر مهندس پرسید "باز هم زیر زمین و چاه هست؟" جلالی جواب داد "نه این یکی بیرون هست کنار یک محوطه" .

پرسیدم "خوب میشود توضیح بدهید جریان این نقطه چی هست؟" جلالی جواب داد "یک روز که در حال کاووش بودیم به مقدار زیادی سفال و کوزه شکسته برخورد کردیم بعد تصمیم گرفتیم آنجا را حفاری کنیم ، وقتی شروع به کندن کردیم هنوز یک متری پایین نرفته بودیم که مقداری اشیاء عتیقه یافتیم ، مانند ظروف مفرغی و کوزه های لعاب دار سفالی که بیشتر آنها آسیب دیده بود" . در ادامه ی مطلب او پرسیدم "لعاب کوزه ها چه رنگی بود؟" جواب داد "آبی، چطور مگر ؟ جواب دادم "میخواستم قدمت آنها را بفهمم" .

بعد توضیح دادم "معمولا سفالهایی که لعاب آبی و سبز خوردند مربوط به دوره های بعد از اسلام می باشند؛ سفالهایی که لعاب آنها برنگ سفید و استخوانی هست و رنگ نقش و نگار روی آنها متنوع باشد مربوط به دورهای پیش از اسلام می باشد؛ ظروف سفالی که مایه ی گل آنها نارنجی خوشرنگ هست بیشتر مربوط به تمدن ساسانی می باشند و سفالهایی که تیره رنگ هستند قدمت زیادی دارند که البته کاربرد آنها بستگی به ضخامت و نازکی ، ظرافت و زمختی ، هنر و سادگی ، آنها دارد" .

جلالی گفت "البته چند نمونه ی دیگر هم پیدا کردیم که شبیه اینهایی که میگویی بود" .

گفتم "پس حتما اینجا چند دوره از تمدن زندگی می کردند ، چون اشیاء و سفالهایی که پیدا شده گویای این مسأله است .

در مسیر رفتن به نقطه ی بعدی از ابراهیم پرسیدم "آیا توانستی آن سایه یا شبحی که داشت به تو نزدیک می شد ببینی یا تشخیص بدهی چی بود؟"

ابراهیم پاسخ داد "درست نشد ببینم چه شکلی هست ، چون توی سایه نور مهتاب راه می رفت و من کمی هول شده بودم ، ولی مطمئن هستم که او مرا ندیده بود چون زمانی که از ترس داد و بیداد کردم او هم برگشت و در تاریکی ناپدید شد" .

باز هم پیش خودم اتفاقات را تجزیه و تحلیل کردم ، ولی درگیر تفکرات درست و نادرست شده بودم من هیچ وقت اعتقادی به مسائل غریبه نداشتم اما حالا از نزدیک درگیر آنها شده بودم ، یعنی این اتفاقات می توانند حقیقتی در بطن خود داشته باشند یا کاملا توهم و خیال پردازی ذهن آشوب زده ی ماست .

صدای آقای جلالی مرا از افکار پریشان خود بیرون آورد "آن درخت را می بینید که در مسیر ما هست؟".

به آن سمت نگاه کردم و تایید کردم ؛ جلالی نقطه بعدی را کنار آن درخت آدرس داد و گفت "فقط آنجا پس پناهی نداریم باید احتیاط کنیم" .

همه با آهستگی و احتیاط به آن سمت خزیدیم فاصله ی چندانی با آن درخت نداشتیم ، زمانی که به درخت نزدیک شدیم ، ناگهان سرو صدایی از داخل شاخ و برگ آن شنیده شد ، همه سر جای خود میخکوب شدیم ، بعد که بالای درخت را نگاه کردیم چند پرنده بزرگ را دیدیم که بال زنان پرواز کرده و باعث آن صدا شده بودند .

بعد از دیدن آن پرندگان خیال ما کمی راحت شد ، جلالی ما را به سر گودالی که حفاری کرده بودند راهنمایی کرد . گودالی  که کنده بودند خیلی بزرگ بود ولی عمقی حدود دو متر بیشتر نداشت . تا می توانستند طول و عرضش زیاد کرده بودند ، وقتی از جلالی دلیلش را پرسیدم گفت "چون اشیا در عمق کم پیدا شدند و ما هم در همان عمق کار کردیم ، دلیلی ندیدیم عمیق تر بکنیم".

من تصمیم گرفتم گودال را بررسی کنم به او گفتم مراقب باشد دارم داخل گودال می روم و از گوشه ای که بحالت پله  درآمده بود پایین رفتم . وقتی به پایین گودال رسیدم هد لایتم را روشن کردم و تمام دیوار های گودال را به دقت نگاه کردم ، جلالی درست می گفت هرچه پایین تر میرفتم خاکش دست نخورده و طبیعی بود پس اگر چیزی مدفون شده در همان عمق کم پیدا می شود .

از همان پایین به جلالی گفتم "کار خوبی کردید که پایین تر نرفتید چون بیهوده زحمت می کشیدید . هرچه هست توی همان عمق یک متر تا یک و نیم متری باید باشد . این اشیاء به صورت اتفاقی اینجا پخش و پلا شده اند ، یعنی بر اثر یک اتفاق یا حادثه ای که می تواند زلزله یا حمله ی دشمن باشد ، نه عمدی دفن گردیدند؛ در ضمن اینجا لابلای خاک چند قطعه استخوان انسان مشاهده کردم و این نشان دهنده ی آن آست که یک اتفاق ناگوار در این مکان افتاده است .

جلالی پرسید "حالا جای امیدواری هست یا خیر؟"

پاسخ دادم "اگر فرض کنیم یک زلزله اینجا را تخریب کرده و اکثر ساکنین کشته شده اند ، جای امیدواری هست که چیزهایی در عمق سطحی پیدا شود ؛ شاید هم دفینه هایی در اعماق باشد که صاحبان آنها بر اثر آن اتفاق مرده اند و اکنون کسی از آنها خبری نداشته باشد .

از گودال بیرون آمدم ، مهندس کمک کرد تا بالا بیایم سپس پرسید "خوب تکلیف بچه ها چی هست ؟ اینجا را ادامه بدهند یا بیخیال باشند؟"

جواب دادم "بدون دستگاه کار کردن بیهوده است چون معلوم نیست کجا را بکنند تا چیزی پیدا شود ، پس بهتره که این قسمت کاملا با دستگاه کاووش بشود تا نقطه های بدرد بخور مشخص گردد بعد اقدام به حفاری کنند . در ضمن احتمال آن هم می رود اشیائی که پیدا شود بیشتر آنها آسیب دیده و یا فرسوده است چون بدون پوشش و محافظ در خاک قرار گرفته اند" .

بعد ادامه دادم "شما بگذارید اول جاهایی که مد نظرتان هست را ببینم بعد راه و چاه کار را دقیق برایتان تشریح می کنم تا بدانید چکار بکنید ، حالا نقطه ی بعدی کجاست ؟

جلالی باتردید گفت "نمیدانم صلاح هست الان ببرمتان آنجا یا بگذاریم هوا روشن شود بعد برویم" ، من پرسیدم "مشکل چی هست که الان نمی توانیم برویم؟" جواب داد "این یکی تونل هست و اتفاقی پیدا کردیم ، طول تونل به پانزده متر می رسد بعد دو شاخه می شود یکی خیلی تنگ و باریک، که ما نرفتیم دومی که بهتر بود رفتیم حدودا ده متر طول داشت و به یک اتاق کوچک منتهی می شد توی اتاق مقداری جنس پیدا کردیم، بنظر می رسید کسی آنها را جمع کرده و در گوشه ی اتاق گذاشته بود؛ ما هم آنها را برداشتیم و برگشتیم ، البته ناگفته نماند تمام کار در روز انجام شد نه درشب .

حرفهای جلالی که تمام شد پرسیدم "خوب حالا چه مشکلی دارد که میگویی بگذار صبح برویم؟"

جلالی گفت "چون همه اش تونل هست ، روز بهتر می شود مراقب بود" ، بعد ادامه داد "الان هم چیزی به صبح نمانده هم خسته شدیم هم گشنه بهتره بر گردیم پیش ماشین کمی استراحت کنیم چیزی بخوریم بعد صبح اول وقت برمی گردیم سراغ تونل" .

اصرار من به ماندن بی فایده بود ، چون مهندس و ابراهیم نیز حرفهای جلالی را تایید کردند ، پس ناچار راضی به ترک قلعه شدم . در تمام مسیر برگشت مراقب اطراف بودم ، چون احساس می کردم ، کسی یا کسانی سایه به سایه در تعقیب ما بودند .

زمانی که از خندق عبور کردیم و بسمت ماشین بر می گشتیم یک سوال برایم پیش آمد ، "چرا در تمام مسیر برگشت یک سنگ هم بسوی ما پرتاب نشد چرا؟ ، یعنی آن موجودات با بودن ما کنار آمدند؟ یا از ما خسته شدند؟ شاید هم فهمیدند ما خسته شدیم؟" .

بهرحال نزدیک ماشین شدیم ولی این مسئله ذهنم را مشغول خود کرده بود .

جواد به محض دیدن ما از ماشین پیاده شد و با نگرانی گفت "برگشتید؟ خدا را شکر ، خسته نباشید ، خوش خبر باشید" .

جلالی پاسخش را داد "فعلا کمک کن زیرانداز پهن کنیم تا همه دور هم بنشینیم ، چیزی بخوریم بعد حرف می زنیم .

طولی نکشید غذا و نان و آب آماده گشت ، همه دور هم زیر نور مهتاب مشغول خوردن شدیم . هنگام غذا خوردن ، این جواد بود که فقط سوال می کرد ، گاهی جلالی جواب می داد گاهی هم ابراهیم .

از جواد پرسیدم "در این مدت که اینجا تنها بودی چیز مشکوکی ندیدی؟" جواد گفت "نه فقط گاهی صداهایی می شنیدم که به نظرم صدای حیوانات باشد" . ابراهیم جریان سایه ای که به او نزدیک شده بود را با آب و تاب تعریف کرد ، جواد هم با ناباوری فقط می گفت "راست می گویی؟"

پس از خوردن چند لقمه غذا بلند شدم و رفتم داخل ماشین نشستم هوا کمی سرد شده بود ، می خواستم در تنهایی افکارم را جمع و جور کنم شاید به نتیجه ای برسم . از صبح که بیدار شده بودم تا حالا که نزدیک صبح هست درست و حسابی استراحت نکردم با خودم گفتم "چند دقیقه چشمهایم را ببندم باید به مغزم استراحت بدهم تا بهتر بتوانم فکر کنم" . چشمانم گرم خواب شده بودند ولی افکارم هنوز در اطراف خرابه های قلعه می چرخیدند .

کم کم خواب بر من غلبه کرد در عالم خواب و بیداری بودم ، که با صدای هیاهوی بچه ها بیدار شدم چشمانم را باز کردم هوا تازه گرگ و میش شده بود ، جلالی و جواد با عجله تفنگ را برداشته به یک سمتی دویدند من هاج و واج مانده بودم . یعنی چی شده؟

زود خودم را جمع و جور کردم و از ماشین پیاده شدم از مهندس و ابراهیم پرسیدم "چی شده ؟ بچه ها کجا رفتند؟" مهندس که قیافه ی نگران مرا دید زود پاسخ داد " چیزی نیست ، دو تا سیخ چوله (خار انداز) دیدند رفتند با تفنگ بزنند" .   نفس عمیقی کشیدم و گفتم "چکار این حیوانات زبان بسته دارید" . بعد نگاهی به اطراف کردم و افزودم "هوا روشن شده زودتر آماده شویم تا برگردیم" .

ابراهیم گفت "الآن آبجوش می گذارم تا چایی درست کنم بخوریم بعد برمی گردیم داخل قلعه" و بلافاصله کپسول پکنیک و کتری از پشت لندروور آورد پایین ، یک بطری آب داخل کتری خالی نمود و پکنیک را روشن کرد . چند دقیقه بعد سروکله جلالی و جواد پیدا شد ، جلالی مرتب می گفت حیف شد اندازه گوسفند بودند ؛ من توی دلم می گفتم خدا رو شکر .

چایی زود آماده شد ، در آن حال و هوا حتما می چسبید ، تعارفم کردند ، مهندس زود گفت "رئیس چای نمیخوره" . بقیه بیشتر تعارف کردند "حال میده ، میچسبه ، خوبه بخور" ، منم گفتم "ممنون شما بخورید ، راحت باشید" .

پس از نوشیدن چای همه بلند شدیم و مهیای رفتن شدیم ، تا بچه ها سرگرم جمع کردن وسایل بودند من بسمت خندق راه افتادم ، از خندق عبور کردم و خودم را به ویرانه های دیوار اولی رساندم ، بلندترین نقطه را انتخاب کردم و بالای آن رفتم ، دوست داشتم منظره ی طلوع آفتاب را توی این دشت کویری ، تماشا کنم . حس قشنگی بود خنکای نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می کرد واقعا انرژی خاصی به آدم می دهد . نورهای طلایی خورشید بر پهنه ی بیابان کشیده می شدند و هر لحظه بیشتر و بیشتر بر قلمرو خود می افزودند . بچه ها پای تپه رسیده بودند ، مهندس داد زد "جا نمونی ... ". از تپه سریع سرازیر شدم و پرسیدم "انگار کسی پای ماشین نماند؟"

جلالی گفت "لزومی نداره حالا که روز هست خیال ما راحت تره" .

پشت سر جلالی راه افتادیم از ویرانه های اصلی تپه بالا رفتیم ، چقدر تفاوت بین تاریکی و روشنایی هست ، دیشب در آن تاریکی چه افکار وحشتناک و مبهمی بر من مستولی شده بود اما حالا در این روشنایی صبحگاهی اثری از آن همه تخیلات منفی نیست .

در ادامه مسیر متوجه شدم جایی که جلالی به سمت آن حرکت می کند و مقصد ماست همان جایی است که دیشب حدس زدم باید محل اختفای آن موجودات باشد و از همان جا به تمام منطقه تسلط دارند . در دلم رضایت خاطر داشتم که با یک تیر دو نشان می زنم ، هم بکار اصلیم می رسیدم هم به اسرار قلعه پی می بردم .

هنوز چند قدمی جلو نرفته بودیم که جلالی ایستاد و با دست همه را متوقف نمود ؛ پس از کمی مکث آهسته گفت "باید مراقب باشیم ممکن است کسی غیر از ما هم اینجا باشد".

من آهسته پرسیدم "چیزی دیدی؟" جواب داد "نه ولی باید مراقب بود" و دوباره راه افتاد .

بعد از چند دقیقه که بین ویرانه ها گذشتیم مسیر ما رو به سربالایی رفت من احساس کردم داریم به نقطه ی مورد نظر می رسیم . کمی بعد جلالی ایستاد و رو کرد به من و گفت "الان ما تقریبا روی بالاترین نقطه ی قلعه هستیم و تونل، زیر پای ما قرار دارد البته خیلی پایین تر .

پرسیدم "ورودی آن از کجاست؟" پاسخ داد "از این سمت باید سرازیر شویم بعد، چندتا پله هست که باید پایین برویم . سپس رو کرد به ابراهیم و گفت "تو همین جا باش اگر کسی دیدی ما را خبر کن". ابراهیم با دلخوری قبول کرد .

جلالی راه افتاد ، چند متر جلوتر به یک محوطه که خیلی گود بود رسیدیم؛ از یک سمت آن سرازیر شدیم بعد به یک سری پله های خشتی که بصورت مارپیچ پایین میرفت رسیدیم ، از آن هم پایین رفتیم پله ها که تمام شد دهانه ی تونل را دیدم . جلالی کنار ایستاد تا من وارد آن بشوم ؛ وقتی دیواره های تونل را بررسی کردم فهمیدم این تونل جزئی از سازه ی قلعه بوده و جدیدا حفاری نشده است ، شاید دهانه ی آن تخریب شده ولی خود تونل از قسمتهای زیرساخت قلعه بوده است .

هدلایت را روی سرم بستم بعد آن را روشن نموده و آهسته درون تونل راه افتادم . ارتفاع تونل کمی کوتاه بود و ما مجبور بودیم کمی خمیده راه برویم . در حین رفتن کف تونل توجه مرا بخود جلب کرد ، کمی بیشتر خم شدم و دستی روی کف تونل کشیدم ، بعد برگشتم به جلالی و بقیه گفتم "از این تونل خیلی رفت و آمد می شود ، چون کف آن نشان می دهد به تازگی اشخاصی از آن عبور کرده اند" . مهندس با لحن مضطربی پرسید "یعنی کسی داخل آن هست؟"

گفتم "شاید!" و بعد راه افتادم .

هرچه جلوتر می رفتیم تونل تاریکتر می شد ، انتهای تونل به دوراهی ختم گردید. نگاهی به دو مسیر کردم توصیفات جلالی درست بود، تونل سمت چپی کوتاه و تنگتر می شد طوری که آدم مجبور به چهاردست وپا راه رفتن می گردید . تونل سمت راستی همانطور که جلالی گفته بود راحت می توانستم از آن عبور کنم پس اول تصمیم گرفتم از تونل سمت راستی بروم تا جریان آن اشیایی که بچه ها پیدا کرده بودند را بفهمم سپس سراغ تونل مخوف سمت چپی بروم.

پس اول وارد تونل سمت راستی شدم چند متر که جلو رفتم چیز قابل توجهی ندیدم تقریبا مانند تونل قبلی بود دیوارها از خشت و سقف آن بصورت طاق زده بودند . به آخر تونل که رسیدم فضای باز اتاق مورد نظر معلوم شد ، قبل از ورود به اتاق متوجه باقی مانده یک دیوار مخفی که قبلا جلو اتاق بوده شدم . نور هدلایتم را روی آن قسمت قرار دادم و دستی به ملات چسبیده به دیوار کشیدم ، دور تا دور ورودی اتاق بود ، زود نتیجه گرفتم قبلا این اتاق پلمپ بوده و قبل از ما البته سالیانی پیش توسط کسانی دیگر باز شده و شاید یافته های خوبی بدست آورده اند .

وقتی وارد آن اتاق شدم برای بقیه توضیح و باقی مانده ی در مخفی را نیز نشان دادم ، جلالی پرسید "پس آن اشیاء چی؟" پاسخ دادم "شاید جویندگان قبلی از اینجا بعنوان مخفیگاه استفاده می کردند و چیزهایی که پیدا می نمودند اینجا پنهان می کردند .

بعد از بررسی اجمالی آن اتاق و پیدا نشدن راه خروجی دیگر به همراهان گفتم که برگردند تا سراغ تونل سمت چپی برویم .

به دوراهی که رسیدیم از جلالی پرسیدم "کسی از شما داخل این تونل شده؟".

پاسخ داد "نه کسی جرات نکرده" ، گفتم "چون اطلاعی از داخل آن نداریم کار ما کمی سخت هست . باید یکی جلو برود که هم چراغ دستی همراه داشته باشد هم اسلحه ، شاید خطری در کمین است" . جلالی پرسید "یعنی شما جلو نمیروید؟"

گفتم "نه باید یکی از شما جلو برود و طناب را به خودش ببندد تا ما هم از اینجا مراقبش باشیم" .

جلالی به بقیه نگاهی انداخت و بعد از کمی تامل گفت "پس من اول می روم ، طناب را بدهید تا دور کمرم ببندم و توکل به خدا می کنم" . طناب را گرفتم تا کمک کنم دور خودش ببندد ، این بار ابراهیم گفت "مهندس طناب را بمن ببند ، من از جلالی سبکتر و کوچکتر هستم برای تو رفتن راحت ترم" . جلالی کمی تعارف کرد ولی من طناب را دور کمر ابراهیم بستم بعد هد لایتم را روی سر او قرار دادم و گفتم "این کمک میکنه یک دستت آزاد باشه" جواد هم تفنگ را دست ابراهیم داد و گفت "مراقب باش مسلح کردم" .

ابراهیم می خواست دولا شود تا وارد تونل تنگ و تاریک گردد که جلالی گفت : یک دقیقه صبر کن تا با پرژکتور دستی ، یک نگاهی داخل تونل بندازم بعد برو . نور پرژکتور را داخل تونل انداخت من هم خم شدم و نگاهی کردم حدود هفت تا هشت متر تونل به همین صورت تنگ ، ادامه داشت ولی بعد فضای تاریکی بود که نشانه ای از بزرگ بودن فضای نا پیدای بعدی بود . جلالی بلند شد و به ابراهیم چراغ سبز داد که چیزی نیست و می تواند وارد تونل شود .

ابراهیم با کمی ترس که از چشمانش مشهود بود ، خم گشت و بصورت چهار دست و پا در تونل شروع به پیشروی نمود . تفنگ را با یک دست آهسته روی زمین می کشید و همراه خود می برد ، دو متر از ما دور نشده بود که من هم آماده شدم و در دهانه ی تونل قرار گرفتم ، بعد با صدایی که به ابراهیم قوت قلب داده باشم گفتم : "ابراهیم خان منم پشت سرت هستم ، دارم میایم" . ابراهیم با صدای خفه ای گفت : "خوبه" .

پس از آن جلالی را مخاطب قرار دادم و گفتم : "تا زمانی که من و ابراهیم از تونل رد نشدیم کسی داخل تونل نشود" .

چند متری جلو رفتیم که ابراهیم گفت : "دارم به آخر تونل می رسم" . گفتم "خوبه فقط احتیاط کن از تونل که خواستی خارج شوی اول اطرافت را با دقت بررسی کن، زیر پایت هم نگاه کن" .

ابراهیم با گفتن چشم به راهش ادامه داد .

چند ماه قبل در یک ماجرای مشابهی که داخل یک غار مشغول کارشناسی بودم این اتفاق برای من افتاد که اگر احتیاط نمی کردم داخل یک چاه عمیقی می افتادم .

ابراهیم آهسته گفت : "مهندس اینجا یک اتاق قرار دارد که چند راه خروجی در آن هست" . گفتم : "پس مشکلی نیست میتوانی وارد شوی" .

وقتی ابراهیم بلند شد من هم فضای اتاق را دیدم، بنظرم کمی بزرگتر از اتاق پیشین بود . بعد از ابراهیم من هم سر پا ایستادم و با احتیاط اطراف را کاووش کردم ، اتاق تقریبا دراز بود که دو سمت آن راه خروج داشت ؛ تونل های دو طرف بزرگتر از راهی بودند که از آن آمده بودیم . یک خروجی دیگر در قسمت روبرو بود که تقریبا همانند تونلی بود که از آن وارد اینجا شده بودیم ، تنگ و کوتاه ، بعبارتی این اتاق چهار راهی بود برای زیر زمینهای قلعه .

نور چراغ دستی را بترتیب داخل هر سه تونل انداختم تا از بسته و یا باز بودن آنها مطلع گردم ، هر سه تونل باز بودند و به جاهای دیگری راه داشتند . دوباره به دهانه ی تونل اولی برگشتم تا به جلالی و مهندس اطلاع دهم .

جلالی پس از شنیدن جریان سه تونل بعدی ،  گفت : "هرچه شما صلاح بدانید انجام دهید" ، به جلالی گفتم : "نظرم این هست که شما هم داخل شوید تا فاصله زیادی بین ما بوجود نیاید" .

دقایقی بعد مهندس و جلالی به ما ملحق شدند ، در این مدت زمان، من هم تونل بعدی که یکی از آن دو تونل بزرگ بود را انتخاب کردم تا مسیر را از آن ادامه دهیم .

پس از گرفتن هدلایت از ابراهیم وارد تونل سمت راستی شدم ،  بقیه افراد با فاصله پشت سر من آمدند . حدودا نیمی از تونل را طی کرده بودم که احساس کردم بوی تعفن بمشامم می خورد ، بلافاصله ماسک را از کیف کمری خارج کردم و روی دهان و بینی قرار دادم .

به بقیه هم گفتم "کمی صبر کنید تا من جلو بروم ببینم جریان این بوی تعفن چی هست" .

با احتیاط جلو رفتم ، چیزی به آخر تونل نمانده بود ، هرچه جلوتر می رفتم شدت بو زیادتر می شد ، این تونل هم به یک اتاق بزرگ ختم می گشت وارد اتاق که شدم زود به منبع اصلی آن بوی متعفن پی بردم چون پس از ورود نگاهی به اطراف کردم روی زمین لاشه ی یک جانور که تقریبا متلاشی شده بود دیدم . سریع همه جا را بررسی نمودم و پس از اینکه مطمئن شدم این اتاق نه راه خروج و نه چیز با ارزشی دارد ، برگشتم . نزدیک بقیه افراد که رسیدم گفتم "چیز بخصوصی نبود یک جانور مرده و این بوی بد از لاشه ی او هست" .

جلالی پرسید "چه جانوری؟" جواب دادم "دقیق نفهمیدم چون متلاشی شده بود ولی فکر می کنم گراز وحشی بوده چون سم داشت" . جلالی گفت "بگذار منم یک نگاهی بیاندازم" ، بعد دستش را روی دهان وبینی گرفت و از کنار من عبور کرد و بسمت آخر تونل رفت . احساس کردم جلالی به حرفهای من شک کرده و برای اطمینان خاطر خود دست به این عمل زده است.

با اینکه می دانستم در این کار همیشه شک و تردید حرف اول را می زند ولی باز هم ناراحت شدم . بعد از حرکت جلالی برگشتم و از کنار بقیه رد شدم و خودم را به اتاق چهار تونل رساندم .

مهندس که انگار فهمید من دلگیر شدم چون بلافاصله برگشت و پشت سر من آمد ، بعد گفت : "تو بدل نگیر ، خوبه تجربه ی این جماعت را داری" .

گفتم : "نه مهم نیست ایشان حق دارد" . بعد بحث را عوض کردم "من دارم وارد این تونل دست چپی می شوم ، تو مراقب باش" . مهندس بلافاصله گفت : "چند لحظه صبر کن تا جلالی و بقیه برگردند بعد برو" . گفتم "نه مشکلی نیست میخواهم زود کار را تمام کنم ، دیگر حوصله اینها را ندارم" و بلافاصله خم شدم و وارد دهانه ی تونل بعدی گشتم .

فکر می کنم بدلیل ناراحتی از جریان جلالی ، تونل را سریع طی کردم ، چون بلافاصله خودم را داخل اتاق دیگری دیدم . این اتاق یک سکو داشت و با اتاقهای قبلی فرق داشت ، نور هدلایت که بسمت سکو گرفتم مقداری خرت و پرت روی سکو دیدم، کمی تعجب کردم چون عبارت از چند عدد بطری یکبار مصرف ، پتوی کهنه و مقداری لباس با چیزهای دیگر بودند. کنار سکو یک در چوبی قدیمی نظرم را جلب کرد ، در نیمه باز بود ، جلوتر که رفتم احساس کردم از پشت در نور ظعیفی پیداست . مردد بودم وارد آن راهرو که پشت در بود گردم یا منتظر بقیه همراهان شوم .

پس از کمی تعلل تصمیم گرفتم وارد راهرو شوم . با دست لنگه نیمه باز در را گرفتم و آهسته باز کردم که صدای جیر جیر آن بلند شد .

به هرصورت خودم را از لای در کشیدم تو ، راهرویی که در آن قدم گذاشتم بزرگتر و بلندتر بود، انتهای آن به پلکانی ختم می شد . وسط راهرو یک در وجود داشت که سمت راست من بود هرچه جلوتر می رفتم نور بیشتر می شد ، نزدیک در وسط راهرو که شدم ، فهمیدم از این سمت هم نور می تابد . کنجکاویم بیشتر گشت ، باید پشت آن در را نگاه کنم و به همین قصد آهسته سرم را جلو بردم و نور را داخل انداختم ، اول شوکه شدم بعد کمی ترسیدم ، زود سرم را عقب کشیدم.

از خودم پرسیدم "یعنی اینهایی که دیدم جنازه بودند یا دو نفر غرق خواب؟" نفسم در سینه حبس شده بود ،  فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بودند ، آیا اینها همان اشباح شب هستند ؟ اینها کیستند و چی می توانند باشند ؟ واقعا خواب بودند ؟ بعد فکر کردم بهتر نیست پیش همراهانم برگردم و جریان را بازگو کنم تا به اتفاق آنها بیایم و سر از این جریان دربیاورم .

ولی حس کنجکاوی نگذاشت که برگردم ، با خود گفتم یکبار دیگر با دقت نگاه می کنم تا مطمئن شوم زنده هستند یا مرده . با این تصمیم جلو رفتم ، ولی این دفعه خیلی آهسته و با احتیاط نزدیک در شدم ، اول سرم را جلو بردم تا نور هدلایت را داخل اتاق بندازم .

نور را آهسته بطرف آن دو حرکت دادم بعد چند ثانیه ثابت نگهداشتم ، خوب که دقت کردم دیدم در حال نفس کشیدن هستند . کمی از استرسم کاسته شد، به لباسهای مندرس و کثیف آنها نگاه کردم و با خود گفتم "پس بطور حتم اینها بودند که برای مهمانان ناخوانده سنگ پرانی می کردند ، ولی چرا اینجا زندگی می کنند ؟ چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ یعنی اینها هم به آرزوی دستیابی به دفینه ساکن این ویرانه ها شدند؟" گوشه و کنار اتاق را آشغال پر کرده بود ، در یک زاویه اتاق و نزدیک به زمین یک دریچه چهار گوش قرار داشت که از کناره هایش نور بشدت بداخل می تابید اندازه ی دریچه بقدری بود که یک نفر راحت میتوانست از آن عبور کند . پس این اتاق به بیرون وفضای باز راه داشت ولی به کدام سمت قلعه ؟ کمی گیج شده بودم تقریبا حس جهت یابیم از کار افتاده بود نمی دانستم کدام سمت هستم . تصمیم گرفتم که برگردم و خود را به همراهانم برسانم . سریع راهرو را طی کردم و از در رد شدم .

به اتاق سکو دار که رسیدم نور چراغ دستی را توی تونل دیدم و متعاقب آن جلالی مرا صدا زد ، سریع خود را به نزدیک دهانه تونل رساندم و گفتم : "بلی اینجا هستم" . بعد آهسته گفتم لطفا سروصدا نکنید ، چون دونفر داخل یکی از اتاقها خواب هستند . جلالی که جلوتر از بقیه از داخل تونل بیرون آمد پرسید "کدام اتاق؟"

گفتم "توی این راهرو" ، بقیه هم وارد اتاق شدند هر کدام با نگرانی می پرسیدند ، کجا ؟ بعد به چیزهایی که روی سکو بود نگاه می کردند و می گفتند اینها چیه اینجا ؟ من هم آهسته جواب می دادم "فقط سکوت لطفا" .

در مورد آن دو نفر پرسیدند من جواب دادم : "بنظرم آدمهای بدبختی می آیند چون زار و نحیف هستند ، بالباسهای پاره و کهنه" ، سپس به در کهنه چوبی اشاره کردم و ادامه دادم : "باید از این در وارد راهرو بشویم ، فقط احتیاط کنید".

قبل از اینکه کسی وارد راهرو شود جلالی پرسید : صبر کنید حالا تکلیف چیست ؟ با این آدمها چکار کنیم ؟ بیدارشان کنیم و با آنها حرف بزنیم یا آهسته از کنارشان عبور کنیم ؟

من که مشتاق اطلاعات بودم گفتم : "آهسته صدایشان می کنیم و با آنها حرف می زنیم تا معلوم شود چکاره هستند" . مهندس با لحن نگران کننده ای ابراز کرد : "با بودن اینها در اینجا فکر نمی کنم بشود کاری انجام داد ، چون معلوم نیست تعدادشان چند نفر است ، و یا چکاره هستند" .

با اصرار من جلالی قبول کرد با آنها روبرو شویم تا حقیقت امر را بفهمیم ، سپس همه از در کهنه ی چوبی عبور کردیم و بطرف در مورد نظر راه افتادیم .

آهسته به در نزدیک شدیم من کنار در قرار گرفتم و بداخل نگاهی انداختم ، هنوز آن دونفر خواب بودند ، به جلالی اشاره کردم نگاهی بداخل بیاندازد ، جلالی نور چراغ دستی را بداخل انداخت و نگاهی توی اتاق نمود . بعد برگشت و با اشاره به همه ی ما فهماند که برگردیم ، دوباره به اتاق سکو دار برگشتیم ، جلالی همه را دور خود جمع کرد و گفت : "بنظر من لزومی ندارد با اینها حرف بزنیم ، چون مشخصه که بدنبال دفینه و گنج نیستند ، فعلا هیچ لزومی نمی بینم ، بهتره دنبال کار خودمان باشیم" . بعد اضافه کرد "اگر زمانی خواستیم اینجا فعالیتی بکنیم آن وقت فکری بحالشون می کنیم" . حرف جلالی منطقی بود همه هم تایید کردند ، البته شاید بخاطر روبرو نشدن با آن آدمهای عجیب و غریب بود ، ولی به مذاق من خوش نیامد . من هم ناچار قبول کردم ولی همه ی ذهنم درگیر روبرو شدن با آن موجودات بود .

قرار بر این شد که از آن راهرو آهسته عبور کنیم و مسیر پله ها را طی کنیم . راهرو را با احتیاط رد کردیم به پله ها که رسیدیم تابش نور زیادتر شد به بالای پله ها نگاهی انداختم ، در انتهای پله ها یک دریچه ی کوچکی قرار داشت که نور از آن بشدت می تابید؛ سمت راست پلکان یک در کوچک وجود داشت من به آن در اشاره کردم و آهسته گفتم : "ازین طرف باید برویم ، چون پله ها به جایی منتهی نمی شوند" .  جلالی با دست علامت داد که یک دقیقه صبر کنید ، بعد بلافاصله از پله های خشتی بالا رفت و خود را به دریچه رساند . جلالی از دریچه به بیرون نگاهی انداخت ، سپس برگشت و اطراف خود را هم برانداز کرد ، بعد آهسته از پله ها پایین آمد و گفت "چیز خاصی نبود ، دریچه به همان محوطه ای که از آن پایین آمدیم باز می شود" . از همه جلوتر خم شدم و از در کوچک عبور کردم اینجا هم یک دالان بزرگی قرار داشت ، تا آخر آن رفتم و با دقت همه جایش را نگاه نمودم چیز بخصوصی ندیدم ، نه در داشت نه راه خروج به جای دیگر . به بقیه که حالا همه داخل دالان بودند گفتم : "فکر کنم باید برگردیم ، چون این دالان راهی به جایی ندارد" .

بقیه هم چرخی زدند و دنبال من برگشتند . از راهرو عبور کردیم و از اتاق سکو دار هم گذشتیم تونل بعدی که به اتاق چهار راه ختم میشد را رد کردیم و وارد اتاق مذکور شدیم .

 تنها راهی که مانده بود ، همان تونل تنگ و باریک روبروی ورودی ما ، جلالی نگاهی به من کرد و گفت "حتما من باید جلو بروم" ، من هم با سر تایید کردم ، او بلافاصله طناب را برداشت و دور خود بست من هدلایتم را به او دادم و جواد تفنگ را ، جلالی خم گشته و چهار دست و پا وارد تونل شد . من اینبار به بقیه تعارف کردم که آنها زودتر از من وارد تونل شوند . جواد پشت سر جلالی رفت مهندس هم به دنبال جواد ، مهندس زمانی که خم شد تا وارد تونل گردد برگشت و پرسید : "باز چه نقشه ای داری؟" من پاسخ دادم "برو کاری نداشته باش فقط مراقب باش ، شاید من کمی دیرتر وارد تونل شوم" . مهندس سرش را تکان داد و وارد تونل شد .

من بلافاصله برگشتم و بسوی اجرای نقشه ی خویش شتافتم .

طولی نکشید تا خود را به در اتاقی رساندم که دو نفر در آن خوابیده بودند. آهسته به در نزدیک شدم و نور چراغ دستی را بداخل انداختم ، با کمال تعجب دیدم آن دو نفر بیدار شده اند یکی گوشه ی اتاق کز کرده و آن یکی کنار دیوار تکیه داده بود.

برای چند لحظه ماتم برد ، چون انتظار دیدن این صحنه را نداشتم ، بعد بلافاصله نور چراغ را از روی آنها کنار کشیدم تا باعث آزار کسی نشوم . خیلی سریع دوبار سلام گفتم تا بدانند حضورم دوستانه است .

 ولی انگار تأثیری روی آنها نداشت چون هیچ عکس العملی نشان ندادند . این بار با لحن دوستانه تری گفتم : "ببخشید مزاحم شدم ، شما خوبید؟" و باز هم جوابی نشنیدم .

چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد ، توی ذهنم دنبال واژه های محبت آمیز می گشتم تا روی زبان جاری سازم ، ولی متاسفانه ذهنم هنگ کرده بود.  درگیر این تلاش بودم که یکی از آنها گفت : "برای چی آمدین؟" من کمی من و من کردم بعد پاسخ دادم : "با دوستانم برای کارشناسی این قلعه آمدیم" . کمی سکوت کرد بعد با تشر گفت : "خب بروید" ، من هم گفتم "ما زیاد کاری نداریم زود میرویم بعد نور چراغ دستی را به سقف زدم تا همه جا را روشن کنم شاید چهره ی آنها را خوب ببینم برایم خیلی مهم بود تا از روی قیافه شان به خیلی چیزها پی ببردم .

متاسفانه در نور کم آنجا نتوانستم چهره ی آنها را خوب ببینم ، بهمین دلیل چند قدم جلوتر رفتم و گفتم "شما احتیاجی به چیزی ندارید ؟ما توی ماشین همه چیز داریم" .

انگار با دیوار حرف می زدم ، وقتی چیزی نشنیدم بخودم جرأت دادم و باز نزدیکتر رفتم ، کنجکاویم گل کرد که نور چراغ دستی را مستقیم توی صورت آنها بزنم تا بتوانم خوب چهره شان را ببینم . شاید سه متر با آنها بیشتر فاصله نداشتم الآن بهترین موقعیت بود تا حس کنجکاویم را ارضا کنم .

با همین تفکر و تصمیم گفتم "شما اینجا زندگی می کنید ؟ چند وقته هستید؟" بعد نور چراغ دستی را درست توی صورت آن کسی که کز کرده بود انداختم و خیره به چهره اش شدم ، درست نمی شد تشخیص داد چند سال سن دارد یا چه حالتی در چهره اش هست . لاغر و خمیده شاید ماه ها آب به صورتش نخورده بود. خیلی سریع صورتش را از مسیر نور چراغ دستی کنار کشید و غرلندکنان زیرلب چیز نامفهومی گفت .

مانده بودم چکار کنم برگردم یا بمانم چون دلم می خواست بیشتر در مورد آنها بدانم . درون استیصال خودم شناور بودم که نفر دوم بلند شد و با قد بلندش چند قدم بسمت من آمد و صاف چهره ی خود را در معرض دید من گذاشت و با عصبانیت گفت : "تو چه می خواهی؟" .

من نور را مستقیم بسوی صورت او گرفتم تا بهتر ببینمش ، که ناگهان از ترس سرجای خود میخکوب شدم .

خدای من این چه چهره ای بود نه چشمهایش پیدا نه دهان و دماغش ، فقط تکه های گوشت که از صورتش آویزان شده بود . برای لحظاتی توی دلم خالی شد نه قدرت حرف زدن داشتم نه حرکت . یادم آمد چند وقت پیش مطلبی خواندم در باره ی همین بیماری ، که نتیجه ی آن به انزوا و طرد بیمار از جامعه و خانواده می انجامد . کمی بخود آمدم تا ترس و وحشت مستولی بر خودم را نشان ندهم که صدای ، "هان چیه ترسیدی؟" از طرف مقابلم آمد . من زود نور چراغ دستی را از صورتش برگرفتم تا هردو احساس آرامش کنیم و بعد گفتم : "نه چرا بترسم شما هم مثل من انسان هستید فقط این بیماری باعث تبعید شما از جامعه شده ، منم قصد ناراحت کردن کسی را ندارم . اگر هم کمکی از دستم بربیاد انجام میدهم" .

صدای بم آن شخص کمی آرام تر شد و گفت : "فقط ازینجا بروید" و سریع صورت خود را برگرداند و چند قدم عقب رفت .

دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی سماجت من شاید باعث پرخاشگری او می گردید ، پس صلاح را درآن دیدم که زودتر آنجارا ترک کنم . بدون گفتن هیچ کلامی برگشتم و از در بیرون رفتم .

نفس عمیقی کشیدم و راهرو را بسرعت گذراندم ، پیش خود گفتم شاید نتیجه ی مطلوبی نگرفتم ولی چیزهایی دستگیرم شد . حالا راحت تر شدم ، اما واقعیت امر دلم را بدرد آورد که چرا این انسانها در جامعه ی ما جایی ندارند و آخر، سر از این خرابه ها و ویرانه های متروک درمی آورند .

به دهانه ی تونل تنگ و باریک رسیدم ولی در خود حسی نمیدیدم تا وارد آن شوم ، همانجا ایستادم و به آن آدمهای طرد شده از کانون گرم خانواده و جامعه فکر کردم ، طبق حدسیات من تعداد آنها پنج یا شش نفر باید باشند ، بعد به مسئله ی آب و غذای آنها فکر کردم که چگونه تامین می شود چند ساعت باید پیاده بروند و برگردند و صدها سوال دیگر برایم پیش آمد ، درگیر این سوالات بودم که صدای خفه ی مهندس از ته تونل آمد

: "رییس کجایی؟ هستی؟"

جواب دادم : "اره هستم ، خبری هست؟" مهندس گفت : "نه چیز قابل توجهی ندیدیم" ، گفتم : "پس برگردید".

 چند لحظه بعد صدای جلالی آمد : "شما نمی خواهید یک نگاهی بندازید؟". گفتم : "اگر چیز خاصی هست تا بیایم" . جلالی گفت : "نه چیز بخصوصی ندیدیم" .

طولی نکشید که هر سه نفر از تونل بیرون آمدند ، جلالی که داشت خودش را می تکاند گفت : "فکر کنم مهندس دیگه خسته شده. گفتم : "نه مسئله خستگی نیست" ، جواد گفت: "حتما فهمیده کار ما بی نتیجه هست" . مهندس هم بحرف آمد و گفت : "نه من می دانم جریان چیه" .

دستی به پشت مهندس زدم و گفتم : "منم فکر می کنم اینجا دیگه کاری نداریم بهتره ازین دخمه زودتر بیرون برویم" .

دوباره از تونل کوچک اولی همه عبور کردیم ، و به راهروی ورودی رسیدیم از آنجا به بعد کار خاصی نبود تا انجام دهیم . پس از و رود به محوطه گودالی شکل از مسیری که پایین آمده بودیم بالا رفتیم .

در اینجا باید یادآوری کنم ، در زمان ورود به تونل دوم که سمت چپ بود جلالی تصمیم گرفت تا ابراهیم را هم بهمراهی ما بیاورد و به همین خاطر جواد رفت و ابراهیم را صدا زد تا به ما ملحق شود چون ماندن ابراهیم در آن بالا به تنهایی کار اشتباهی بود .

پس از صعود به قسمت بالایی قلعه ، دوباره به تمام اطراف نگاهی انداختم و با خود اندیشیدم که این ویرانه ها در گذشته شاهد چه جنب و جوشی، چه حوادث و چه اتفاقاتی بوده است، شاید چند تمدن را در خود جا داده ، چند بار تخریب و یا به آتش کشیده شده و چند بار تعمیر و مرمت گشته . ولی اکنون مسکن چند انسان سرگردان و مطرود از جامعه گردیده است .

جلالی نفسی چاق کرد و گفت : "مهندس یک جایی دیگر هست ببینیم بعد کاری نداریم".

گفتم : "باشد ببینیم" . جلالی راه افتاد و مسیر سرازیری را پیش گرفت ، در بین راه مهندس "ر" دست مرا گرفت و کمی عقب کشید ، طوری که از بقیه جدا شدیم بعد آهسته گفت : "خب ؟" گفتم : "چی خب؟" گفت : "بگو ببینم کجا غیبت زد؟"

پاسخ دادم : "آها آنجارا می گویی ، هیچی رفتم با آن آدمها حرف زدم . حالا بیخیال بعد برایت تعریف می کنم، چون نمی خواهم اینها فکرهایی بکنند" .

جلالی در آخر سرازیری سمت راست پیچید و بطرف بیرون قلعه حرکت کرد . از آخرین خرابه ها که رد شد ، ایستاد و بسمت یک دشت پهنی که آن طرف خندق بود اشاره کرد و گفت : "آن تیکه زمین را می بینی، سمت مغرب هست؟" جواب دادم : "آره ، هم آنکه تقریبا مانند یک زمین فوتبال می ماند" ، گفت "بلی" .

زمین بنظر من نسبت به جاهای دیگر کمی بلندتر بود ، جلالی افزود : "در آن مکان چندجا حفاری کردیم و چیزهای خوبی هم در آوردیم" .

پرسیدم : "مثل چی؟" پاسخ داد : "کاسه، کوزه ، مهره ، سکه ، النگو ، انگشتر" ، پرسیدم : "استخوان انسان چی؟ "

گفت : "تا دلت بخواد" . گفتم : "پس حتما آنجا گورستان بوده و این خورده ریزه ها مربوط به قبرهایی که آنجا قرار دارند" .

جلالی پرسید : "حالا دوست داری برویم یک نگاهی بکنیم یا نه؟" گفتم "چه اشکالی دارد، برویم" .

جلالی حرکت کرد و از محدوده ی قلعه خارج شدیم ، وقتی به آن قسمت رسیدیم باورم نشد چی دارم می بینم .

تمام آن منطقه از بس که حفاری شده بود بنظرم آمد ، قبرستان جدیدی است که تازه قبرهای آن کنده اند ولی کسی را دفن نکردند . فکر می کنم تمام مردگان آنجا را بیرون کشیده باشند ، عجب نسلی هستیم ، مردها نیز از دست ما در امان نیستند . مردگانی که هزاران سال شاید با آرامش در گورهای خود خفته بودند را بیرون می کشیم ، چرا ؟ بخاطر چند مهره ی سوراخ شده و یا چند سکه سیاه ، چقدر بی احترامی ، چقدر بی اعتقادی و چقدر بی اعتنایی به ادیان و مذاهب گذشتگان و نیاکان ما ، واقعا جای تاسف دارد .

بدون اینکه قدم در آن مکان بگذارم به جلالی و همراهان گفتم : "برگردیم بهتر است ، چون جایی برای قدم گذاشتن نگذاشتید" . باناراحتی برگشتم و آن منظره ی دهشتناک با آن همه استخوان بیرون افتاده را ترک گفتم . جلالی و بقیه همراهان بعد از کمی تعلل دنبال من آمدند .

کمی جلوتر ایستادم تا بقیه بمن برسند ، جلالی از دور پرسید : "چی شد؟ چرا قهر کردی؟" پس از کمی درنگ گفتم : "چه قهری مگر شما جایی هم گذاشته بودید تا آدم ببیند و کارشناسی کند ، انگار آنجا را شخم زدید" . جلالی با خنده گفت "اینها که همه ش کار ما نبوده ، هرکسی که از اینجا رد شده چندتا چاله کنده و رفته" .

من هم گفتم : "خب آنجا که کارشناسی ندارد هرجایش که بکنید یک قبری هست و توی هر قبر هم مشتی خرت و پرت پیدا می شود البته اگر قبری هم مانده باشد" .

بعد هم اضافه کردم : "جای دیگری مانده یا نه؟" . جلالی گفت : "نه، اگر شما کاری ندارید تا برگردیم" . همه به سمت خودرو حرکت کردیم .

از ظهر کمی گذشته بود ، خسته و تشنه دو روز استراحت نکرده بودم ، به ماشین که رسیدیم هرکسی سراغ یک چیزی رفت . کلمن آب ، نان و کنسرو ، کمی میوه همه را با ولع خوردیم .

آفتاب درست وسط آسمان بود کمی گرما داشت اذیت می کرد که جواد ماشین را راه انداخت . قرار شد نتیجه ی کار را جمع بندی کتم و نظر خودم را بعد از استراحت در خانه ی پدری جواد اعلام کنم .

چند ساعت از ظهر گذشته بود که به خانه ی پدر جواد رسیدیم ، دست و رویی شستیم و بعد مشغول ناهار خوردن شدیم .

پس از کمی استراحت دورهم نشستیم ،  من تجزیه وتحلیل کار و نظرم را گفتم . نظرم این بود که قبلا این مکان مورد بازدید آن فرد (ملای رمال) قرار گرفته و از تمام زوایای آن باخبر بوده چون تمام نشانه ها را هم می دانسته است. راهکاری که برای این گروه پیشنهاد دادم این بود ، اگر خواستار ادامه فعالیت و کاووش در آن قلعه هستند حتما یک دستگاه خوب تهیه کنند و طبق تشخیص دستگاه ، دست به حفاری بزنند تا هم از اتلاف وقت و هم از تخریب بی نتیجه قلعه جلوگیری شود .

بعد اضافه کردم ، هروقت به آنجا رفتند حتما آب و نان زیاد همراه خود ببرند تا یک کار خیری هم انجام داده باشند ، چون جلب رضایت آن انسانهای بیچاره باعث آرامش آنها و جلوگیری از سنگ پرانی می شود .

با تنی خسته و ذهنی درگیر ماجرای ویرانه های کویر و آن آدمهای طرد شده ، شهر کاشان را ترک کردم ...   

زادمهر تیرماه 1395

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی