چند سال پیش یکی از دوستان تلفنی درخواست قرار ملاقات جهت مشاوره برای یکی از بستگانش نمود . ساعتی را برای ملاقات تعیین نمودم و سر ساعت در مکان قرار حاظر شدم . همراه دوست من "حسن" نام داشت ، بیست و دو یا سه ساله بود ولی بیشتر از این نشان می داد . احساس کردم این شکستگی بخاطر زحمت زیاد یا خستگی از کار طاقت فرسا باید باشد . بعد از سلام و تعارف قرار شد از اول بطور کامل جریان کارخود را تعریف کند .
حسن ساکن اطراف کازرون بود و شغل اصلیش "سقف سبک کار" بود. گویا در کارش هم ماهر بود بقول خودش دو سه سالی سربازی را تمام کرده مقداری زمین پدری هم داشت که با خواهران و مادرش شریک بود و پس از فوت پدر ، حسن نان آور خانه شده بود . ولی متاسفانه در تب گنج گرفتار شده و به رویا پردازی مشغول گردیده بود . وقتی حرفهای حسن را شنیدم بدون تعارف کار را رد کردم و توصیه نمودم که دست از این کار بکشد ، چون