سالهای از دست رفته
چند سال پیش یکی از دوستان تلفنی درخواست قرار ملاقات جهت مشاوره برای یکی از بستگانش نمود . ساعتی را برای ملاقات تعیین نمودم و سر ساعت در مکان قرار حاظر شدم . همراه دوست من "حسن" نام داشت ، بیست و دو یا سه ساله بود ولی بیشتر از این نشان می داد . احساس کردم این شکستگی بخاطر زحمت زیاد یا خستگی از کار طاقت فرسا باید باشد . بعد از سلام و تعارف قرار شد از اول بطور کامل جریان کارخود را تعریف کند .
حسن ساکن اطراف کازرون بود و شغل اصلیش "سقف سبک کار" بود. گویا در کارش هم ماهر بود بقول خودش دو سه سالی سربازی را تمام کرده مقداری زمین پدری هم داشت که با خواهران و مادرش شریک بود و پس از فوت پدر ، حسن نان آور خانه شده بود . ولی متاسفانه در تب گنج گرفتار شده و به رویا پردازی مشغول گردیده بود . وقتی حرفهای حسن را شنیدم بدون تعارف کار را رد کردم و توصیه نمودم که دست از این کار بکشد ، چون حاصلی بجز زیان و اتلاف وقت عایدی برای او ندارد و بهتر است که به همان کار خودش اکتفا و زمینهای پدری را کشت کند که خود گنج گرانبهایی هست .
وقتی خداحافظی کردیم احساس کردم حرفهای من اصلا به مذاق حسن خوش نیامده و در رویاهای خود سیر می کند به همین دلیل به دوستم توصیه نمودم خیلی با حسن حرف بزند چون واقعا در دنیایی واهی زندگی می کند و این خیلی خطرناک می باشد .
دوست من اجازه خواست تا شماره تماس مرا به حسن بدهد تا گاهی با من مشورت کند من هم قبول کردم .
در حدود سه سال از این جریان گذشت دقیق نمی دانم چند بار حسن با من تماس گرفت ولی هر بار حرفهای خارج از منطق و قاعده میزد و من فقط نصیحتش می کردم .
یک روز حسن با من تماس گرفت و خلاف سابق بدون مقدمه پرسید :- اگر بخواهم یک روز خودت بیایی و کار مارا از نزدیک ببینی و دستگاه بزنی چقدر هزینه باید پرداخت کنم ؟
طبق روال در مورد کار پرس و جو کردم ، ولی حسن نخواست توضیحی بدهد فقط اصرار داشت زودتر عازم محل بشوم ؛ من هم بدلیل آشنایی هزینه را خیلی کم گفتم ، حسن بدون اعتراض قبول کرد و مبلغ را واریز نمود . چون حسن شیراز بود قرار گذاشتیم صبح فردای آن روز او را سوار کنم و بسمت کازرون حرکت کنیم .
فردا صبح علی الطلوع سر راه حسن را سوار کرده و بسمت کازرون حرکت نمودیم . در بین راه کمی با او حرف زدم چون وقتی دیدمش خیلی شکسته تر از قبل شده بود . لاغر و نحیف ، کمی حرکاتش عصبی بنظر می رسید .
حسن در جواب سوال چرا اینقدر لاغر و شکسته شده ، گفت:- آن دفعه که مرا دیدی سه سال از کار را شروع کرده بودیم الان هم سه سال از ملاقاتمون می گذرد یعنی ما شش ساله روی این کار لعنتی هستیم و هنوز هیچ نتیجه ای نگرفتیم .
من دنباله ی حرفش را ادامه دادم و گفتم :- تا ده سال دیگر هم نتیجه نخواهید گرفت . سه سال پیش هم تاکید کردم که دست از این کار بردارید چون کاری را شروع کرده بودید از روی حدس و گمان و مسلم است نتیجه ای مطلوب نخواهید گرفت .
باورم نمی شود یک گروه یازده نفره شش سال روی یک کاری تمرکز کرده باشند و هنوز در جا می زنند ؛ هنوز سر درگم هستند . خیلی کنجکاو شده بودم تا کار را از نزدیک ببینم ؛ تمام مسیر من سوال می کردم و حسن با سرافکندگی جوابم می داد . از حرفهایش دریافتم که آن رویاپردازی سه سال پیش را ، دیگر ندارد و جایش نا امیدی و بدبینی گرفته است . از این بابت خوشحال بودم که بلاخره سر عقل آمده بود .
در بین حرفهای حسن جمله ی "خودم میدانم که چیزی نیست " یا "میدانم نتیجه نمیگیریم " زیاد بود بخاطر همین سوال کردم:- خوب تو که فهمیدی این کار شما بیخود و نتیجه ندارد پس چرا این هزینه را متقبل شدید ؟
حسن جواب داد :- این هزینه را شخصاً متقبل شدم و بقیه گروه یک ریالی هم ندادند . با ناراحتی باز پرسیدم :- خوب تو چرا هزینه کردی ؟
- فقط بخاطر اینکه فکرم را آزاد کنم ، خودم را آزاد کنم چون بد جوری گرفتار شدم ، می خواهم از این کار بیرون بیام خسته شدم .
حرفهای حسن دلم را بدرد آورد چون می دانم شش سال زمان کمی نیست و بدتر از آن بدون هیچ نتیجه هم باشد . تمام راه را حرف زدیم . اطلاعات کاملی از گروه یازده نفرشان بدست آوردم ؛ از کاری که درگیرش هستند از هزینه هایی که تا حالا کردند و از موقعیت و امنیت مکان کار ، ته و توی همه چیز را درآوردم .
نزدیک کازرون شده بودیم برنامه ی ما به این صورت بود ، چون روستای حسن سر راه بود اول به خانه ی او برویم صبحانه را آنجا بخوریم بعد ماشینم را همانجا گذاشته و با یک ماشین دیگر راهی کازرون شویم . روستای حسن چند کیلومتری با کازرون فاصله نداشت .
وارد روستا که شدیم با راهنمایی حسن از بین کوچه های تنگ عبور کردیم و جلو یک خانه که یک لنگه در آن باز بود ایستادیم حسن با عجله پایین رفت و لنگه دیگر درب را باز کرد و مرا بداخل دعوت نمود . خانه پر از درختهای بزرگ و کوچک بود ، ساختمان ساده و بدون نما در سمت چپ حیاط قرار داشت . حیاط خانه همانند اکثر خانه های روستایی وسیع و خاکی بود . همیشه یک سوال برایم مطرح هست که چرا اهالی یک روستا ، یا یک ده ، با داشتن این همه حیاط بزرگ و دراندشت ، کوچه های باریک و تنگ دارند ؟؟
حسن پیشنهاد داد که ماشین را میان دو درخت تنومند پارک کنم تا زیر سایه درختان از تابش مستقیم آفتاب محفوظ باشد .تا ماشین را پارک کردم و از آن پیاده شدم ، جلوی در ورودی ساختمان ، یک زن مسن و دو دختر جوان با لباسهای محلی رنگارنگ ظاهر شدند با نگاههایی عجیب که انگار منتظر ناجی خود هستند ، تمام حرکات مرا بدقت زیر نظر داشتند . بمحض رو برو شدن با آنها هر سه سرهایشان بالا و پایین شد و به لهجه محلی خوش آمد گفتند .
از طرز نگاه کردن و تعارفهای آنها فهمیدم که این خانواده منتظر یک معجزه ای از طرف من هستند . با تعارف حسن و مادرش وارد پذیرایی شدم و در یک گوشه ای نشستم . زمانی که سفره صبحانه داشت پهن می شد ، حسن از سالن بیرون رفت . در همین فاصله کوتاه مادر و خواهران حسن پیش من آمدند و با التماس از من خواهش کردند که کاری بکنم تا حسن دست از این کارهایش بردارد .
مادرش گفت :- بخدا نه شب دارم نه روز همه اش نگرانش هستم .
یکی از خواهران حسن گفت :- در هفته یک شب هم خانه نمیاد می ترسیم برایش اتفاقی بیافتد . دیگری گفت :- یکی از همسایه های ما که با حسن رفته بود سربازی و باهم تمام کردند الان زن گرفته و یک پسر دوساله دارد ولی حسن چی الان شش ساله فقط میگه چند روز دیگه پولدار میشم و این کار میکنم و آن کار میکنم ولی همه اش الکی هست نمی توانیم باهاش حرف بزنیم زود عصبانی میشود تورو خدا شما نصیحتش کنید .
من در مقابل التماس و لابه شان گفتم :- چشم هر کاری که از دستم برآید انجام می دهم .
تا صدای حسن آمد خواهرانش به سرعت رفتند گویا می ترسیدند بفهمد که با من درددل کرده اند .
بعد از صرف صبحانه حسن با یکی از دوستانش که هم محلی او بود و در همان گروه باهم بودند تماس گرفت تا ماشینش را بیاورد و به اتفاق سمت کازرون حرکت کنیم . نیم ساعتی منتظر شدیم تا دوست حسن رسید و به اتفاق بطرف کازرون راه افتادیم . زیاد طولی نکشید که وارد شهر کازرون شدیم ، دوست حسن پرسید اول بسمت باغچه بروم یا مستقیم به بازار ؟ حسن جواب داد برو باغچه چون سر راه ما هست . چند دقیقه بعد از مسیر اصلی به یک جاده فرعی خاکی پیچیدیم دوسمت جاده باغ شهری بود تعدادی هم ساختمان ویلایی دوست حسن ماشین را داخل یک محوطه سرسبز هدایت کرد
جلوی ساختمان توقف نمودیم حسن گفت اینجا پایگاه عملیات ما هست اینجا استراحت میکنیم جلسه میگیریم ، در ضمن تمام خاکهای حفاری را در اینجا پخش و پلا میکنیم
من پرسیدم اینجا متعلق به کی هست؟
حسن جواب داد یکی از بچه های گروه بازنشسته ی آموزش و پرورش هست اینجا را چند سالی ساخته الان چند ساله هم در اختیار گروه گذاشته ولی حقیقت مدتی هست که صداش درآمده که شش ساله اسیر شدم خانواده ام ناراضی هستند و از این حرفها . با تعارف حسن وارد ساختمان شدیم ، یک سالن و یک اتاق با سرویس بهداشتی و یک آشپزخانه ی کوچک کنار سالن قرار داشت . گوشه سالن سه نفر خواب بودند حسن به آنها اشاره کرد و گفت این سه نفر شیفت شب بودند که الان برای استراحت برگشتند من پرسیدم مگه شیفتی کار میکنید ؟
حسن خندید و گفت پس چه فکر کردی شرکت ما بیست و چهار ساعته دایره . بعد صداش را پایین آورد و گفت بیا تا مهندس را هم ببینی و آهسته درب اتاق را باز کرد و گفت بیا جلو من هم توی اتاق سرک کشیدم و یک نفر را روی تخت که در حال خواب بود دیدم حسن درب اتاق را دوباره روی هم گذاشت و گفت بیا تا برویم از ساختمان که بیرون آمدیم حسن آهی کشید و گفت این آقای مهندس را که دیدی ؟ گفتم بلی حسن ادامه داد که تمام این گرفتاریها و بدبختیهای ما زیر سر ایشان هست . پرسیدم خوب چرا ؟ اگه میدانید چرا دارید ادامه میدهید ؟ حسن گفت حالا بیا تا پای کار ببرمت بعد خودت قضاوت کن .
بطرف خودرو رفتیم و پس از سوار شدن محل را ترک و بسمت مرکز شهر راه افتادیم . نزدیک محل مورد نظر که تقریبا یک نقطه شلوغی بود ماشین را پارک کردیم و پیاده بقیه راه را طی نمودیم . مکان مذکور یک زمین خالی مابین چند ساختمان بود و درست بر خیابان اصلی قرار داشت گویا تا قبل از شروع کار بدون حصار و در بود که پس از کارشناسی جناب مهندس و تاکید بر وجود یک دفینه ی بزرگ تصمیم به دیوار کشیدن و گذاشتن یک در ماشین رو گرفته می شود .
برای اینکه رفت و آمد بداخل آن زمین عادی باشد یک نفر از گروه بعنوان خرید و فروش کارتن و صندوق خالی در آنجا مستقر و مشغول بکار می شود و برای آسایش آن فرد اتاقکی کنار درب ورودی ساخته و تجهیز به میز و صندلی و یک تخت می گردد ، البته بیشتر جهت استفاده جناب مهندس در ساعاتی که به اینجا تشریف می آورند .
طبق گفته حسن پس از شناسایی نقطه ، که باید مورد حفاری قرار گیرد ، تصمیم به ساختن یک کپر بزرگ بر روی آن گرفته شد ، تا زمانی که وانت برای حمل خاک در آن نقطه پارک کند کسی متوجه حمل و نقل چیزی نشود . البته تمام این تصمیمات و کارها از طرف جناب مهندس اتخاذ می شده است که الحق تمام جوانب امنیت کار را در نظر گرفته بود .
ناگفته نماند که صاحب زمین بعد از کارشناسی تاریخی مهندس به این گروه ملحق شده و طبق گفته های حسن صاحب زمین اول رضایت نمی داد که ما توی زمینش دست بکاری بزنیم ولی پس از چند جلسه که مهندس با وی داشت توانست رضایت او را جلب کند و مجوز تمام کارها را از او بگیرد ؛ چون صاحب زمین تقریبا یک فرد متشخصی بود با نوشتن یک اجاره نامه صوری فیمابین مسئولیت کار را از سر خود باز کرده بود ولی درواقع یکی از شرکا بحساب می آمد .
داخل محوطه در هر گوشه و کنار کارتن و صندوق خالی چیده بودند . من از حسن پرسیدم :- درآمد این کار نباید کم باشد حتما خرج پروژه می شود؟ حسن با سر تایید کرد . سپس بسمت فردی که مشغول جابجایی صندوقها بود رفت و با او احوال پرسی کرد بما هم اشاره کرد وچیزهایی گفت آن شخص با سر به من و دوست حسن سلام و تعارف نمود .
دوست حسن گفت :- این شخص مسؤل اینجا شده و مراقب کارها هست .
حسن بسمت کپر رفت و داخل آن شد البته سمت ورودی کپر در جهت مخالف ورودی اصلی زمین بود یعنی محوطه داخل کپر به هیچوجه از بیرون قابل مشاهده یا رصد نبود و این هم جزیی از محاسن کار بود .
حسن برگشت و اشاره ای به ما کرد به سمت کپر برویم ما نیز راه افتادیم .
زمانی که زیر کپر رسیدیم حسن یک در کشویی فلزی را عقب کشید و زیر آن یک راه پله نمایان شد . حسن جلوتر از ما پایین رفت ، من هم پشت سرش پایین رفتم حدودا ده یازده پله پایین رفتیم تا به دهانه تونل رسیدیم . تونل مانند قنات کنده شده بود البته کمی بزرگتر ، ارتفاع آن کمی کوتاه تر از قد یک آدم معمولی بود ولی دو نفر براحتی کنار هم میتوانستند در آن راه بروند . باورم نمی شد این همه حفاری کرده باشند ، طول تونل در حدود 60 متر بود ، سرتاسر تونل سیم کشی برق کرده بودند ؛ هر 10 متر یک لامپ . بوسیله شلنگ ، آب به پایین برده و سر شلنگ یک شیر آب وصل شده بود . دو عدد فن با فاصله از هم سر یک لوله ی خرطومی جهت تهویه هوای داخل تونل کار گذاشته بودند . کف تونل بدلیل نشت فاضلآب تماما پالت پهن کرده بودند . با دیدن چنین تمهیداتی و پشتکاردهانم از تعجب باز ماند .
در طول تونل هفت تونل فرعی دیگر حفاری کرده بودند کمترین عمق تونلهای فرعی دو متر و بیشترین آنها بیست و پنج متر بود که داخل تونلهای عمیق نیز لامپ کشیده شده بود . بین راه یک سکویی ، مانند اتاقک کنده بودند که سه چهار نفری می توانستند روی آن بنشینند و استراحت کنند یا غذایی بخورند .
به آخر تونل که رسیدیم داخل یکی از تونلهای فرعی دو نفر با جدیت و سختی در حال حفاری بودند . کنار آن دو کیسه های زیاد ده کیلویی برنجی ، خالی و پر وجود داشت . اینجا دریافتم که تمام خاکهای حفاری شده توسط این کیسه ها به آن باغشهری منتقل و در آنجا پخش و پلا می شده است .
حسن توضیح داد :- هر شیفتی که تایم کارش تمام می شود باید کیسه هایی که پر کرده را به بیرون حمل کند و از آنجا بار وانت کرده به باغشهر می برند .
من گیج و متحیر شده بودم هزار سوال در ذهنم داشتم ولی نمی دانستم از کجا باید شروع کنم . فقط سوال کردم :- حسن آقا حالا فکر می کنی من چکار می توانم برای شما انجام دهم ؟ نکنه انتظار دارید داخل این تونل دستگاه بزنم ؟
حسن دستهایش را از هم باز کرد و گفت :- نمیدانم هرطور خودت صلاح میدانی . من شما را به اینجا دعوت کردم تا من را نجات دهید ، تا به این گروه یا امید بدهید یا منحلش کنید .
من از حسن خواستم یک ساعت بمن فرصت دهد تا تمام تونلها را با دقت بررسی کنم و بعد تصمیم بگیرم . هرچه بیشتر در این کار دقیق می شدم بیشتر به پوچی و بازی گرفتن گروه توسط جناب مهندس پی می بردم . تمام تونلها را زیر و رو کردم تا نشانه ی از یک نقطه ی عطفی برای ادامه کار و یا امید دادن به بچه ها بیابم نبود . بعد از کاوش تمام زوایای تونلها و پی بردن به فاجعه احتمالی از حسن خواهش کردم که هرچه سریعتر یک جلسه با تمام اعضای گروه بگذارد تا من آنجا نظرم را اعلام کنم و هرکسی سوالی دارد جواب بدهم .
به اتفاق از پله های تونل بالا آمدیم ، دوست حسن بالا منتظر ما بود از نگاه هایش فهمیدم منتظر خبر خوبی هست ولی متاسفانه زود از قیافه ی در هم من فهمید که چنین خبری نخواهد شنید . از نگهبان آنجا خدا حافظی کردیم و از در خارج شدیم .
دوست حسن پرسید :- الان کجا باید برویم ؟ حسن رو کرد بمن و گفت :- جلسه را زودتر از ساعت پنج عصر نمی شود برگزار کرد چون بقیه سر کار هستند باید تا آن ساعت صبر کنیم .
گفتم :- مشکلی نیست فقط شما از حالا با تمام اعضاء هماهنگی کنید تا همه حضور داشته باشند . حسن ضمن تایید حرفهایم پرسید : - اشکال ندارد تا زمانی که جلسه شروع نشده شما را سر زمین خودم ببرم چون چند علامت هست می خواهم ببینید بعد هم آنجا نهار بخوریم و استراحت بکنیم ؟
من قبول کردم و هر سه سوار ماشین شدیم و بسمت بیرون شهر راه افتادیم دربین راه حسن گفت :- من میدانم نظرتون چی هست ولی دوست دارم بقیه گروه را متقاعد کنید تا ماهیت این مهندس کلاهبردار را بشناسند .
پرسیدم :- تمام این مخارج و هزینه ها را چگونه تامین میکردید ؟
حسن پاسخ داد :- همه به اندازه ی توانشون کمک می کنند بجز جناب مهندس که هر دو سه ماهی باید مبلغی برایش جمع می کردیم تا برای خانواده اش بفرستد ، گاهی هم هوس می کرد دیداری با خانواده تازه کند باز باید پول مخارج رفت و آمدنش را تهیه کرده می دادیم .
پرسیدم :- شما که همه درگیر حفاری شبانه روزی هستید پس کی کار می کنید تا پول مخارج را تامین نمایید؟
حسن جواب داد :- مثلا من در ماه چند روز می روم سقف سبک می زنم و هرچه درآمد داشته باشم داخل صندوق پروژه می ریزم بقیه هم مانند من عمل می کنند .
نزدیک ظهر بود که سر زمین حسن بودیم دوست حسن ما را پیاده کرد و خودش دنبال خرید ناهار رفت . پیاده بسمت آخر زمین رفتیم چون حسن گفته بود در دامنه کوه چندتا علامت هست .
نزدیک کوه تعدادی "جوغن" روی یک تخته سنگ صاف قرار داشت وقتی از نزدیک آنها را بررسی کردم فهمیدم این جوغنها مربوط به چند قبر باستانی که در همان حوالی باید باشند .
به حسن گوشزد کردم خیلی خوشحال نباشد چون یافته هایی که در این قبرها پیدا می شود خیلی چشمگیر نیست .
حسن پرسید :- پس ارزش کندن ندارد؟
گفتم نه ولی برای اوقات بیکاری بعنوان تفریح میتواند حفاریش کند .
حسن پیشنهاد داد تا باز هم جلوتر برویم گویا چند علامت دیگری وجود داشت . با هم بسمت مکان مورد نظر راه افتادیم در دامنه کوه چند صخره دیواره ای شکل خودنمایی می کردند . حسن به آنها اشاره کرد و گفت علامتها آنجا هستند . وقتی پای صخره ها رسیدیم ، با چند نقش چوپانی برخورد کردم که عشایر و چوپانها آنها را حکاکی کرده بودند . به حسن حالی کردم که این علایم جدید هستند و بدرد نمی خورند .
حسن نا امیدانه پرسید :- پس اینها هم هیچ ؟ من باتکان دادن سر به او فهماندم که بدرد نمی خورند . بعد گفتم :- میدانی ارزش همین چند علامت بیشتر از آن کار شما هست ، ای کاش بجای این همه سال و صرف هزینه زیاد چند قبر شکافته بودید الآن حداقل مقداری سکه سیاه و تعداد کمی مهره گیرتان آمده بود .
حسن با حالتی نزار گفت :- دریغ از یک سکه مسی ، باورم نمی شد که یک نفر چند سال بتواند ده نفر را سرکار بگذارد و بغیر از زحمت دادن ، آنها را حسابی سرکیسه کند .
زیر لب زمزمه کردم :- نمیدانم یعنی در این همه سال یکی از اعضای گروه برای یکبار هم که شده اعتراضی نکرده است ، نپرسیده که آقای مهندس ما تا کی باید ادامه بدهیم ؟ تا کجا باید حفاری کنیم ؟ نمیدانم شاید همه را طلسم خودش کرده است .
مدتی با حسن در کوه گشتیم سپس بطرف زمینهای حسن آمدیم دوست حسن برگشته بود و زیر یک درخت تنومند منتظرمان بود .
زیر سایه درخت ناهار را صرف کردیم و یکی دوساعتی استراحت کردیم بعد بطرف مزرعه راه افتادیم . حسن پیشنهاد داد ، کمی دیرتر برویم تا همه جمع شوند بعد ما برسیم من هم قبول کردم .
حسن در بین راه چند تماس گرفت تا معلوم کند چه کسانی رسیده اند و چه کسی نیامده است ؛ پس از آخرین تماس رو به من کرد و گفت :- تقریبا همه تو مزرعه جمع شدند بجز صاحب زمین که احتمالا نمی آید چون بیرون شهر رفته است .
گفتم :- پس معطل نکنیم بهتره زودتر برویم .
زمانی که وارد مزرعه شدیم چند نفر از بچه ها بیرون نشسته بودند بعد از پیاده شدن با آنها سلام و احوالپرسی کردم . حسن پرسید :- همه هستند ؟ همگی تایید کرده گفتند :- آره داخل نشستند .
با تعارف حسن همه وارد شدیم با یک یک افراد دست دادم و نشستیم .
حسن از همه ی نفرات خواست که بحرفهای من گوش کنند و مقدمه ی از سابقه و کار من برایشان گفت بعد توضیح داد که امروز من رفتم و تمام کار را از نزدیک دیدم و حالا میخواهم نظرم را اعلام کنم . بقیه ساکت شدند من بدون تعارف شروع کردم و تمام حرفهای نگفته را زدم وقتی در مورد بیهوده بودن کار داشتم صحبت می کردم نگرانی و خشم در چشمان مهندس می دیدم ؛ چند بار وسط حرفهای من پرید که حسن او را به سکوت وادار کرد و گفت :- هر کسی حرفی یا اعتراضی دارد بعد از اتمام حرفهای ایشان عنوان کند .
من چند مورد مهم را عنوان کردم و حرفهایم را بصورت سوال مطرح می کردم و بمحض جواب گرفتن دوباره ادامه می دادم . از همه سوال کردم که آیا روز اول در آن زمین علامتی یا نشانه ی دیدند که دست به اینکار زدند همه پاسخ منفی دادند سپس پرسیدم :- خوب آیا دستگاه حرفه ای آوردید تا مشخص کند آنجا چیزی هست ؟همه گفتند :- نه ، فقط مهندس یک شاقول داشت که با آن کار کرده بود و بما گفت که توی آن زمین جنس خوبی مدفون شده ما هم "قرآن" را وسط گذاشتیم تا بهم خیانت نکنیم و تا آخر کار باهم باشیم .
پرسیدم :- آیا روز اول حجم کار مشخص نبود ، چند متر باید می کندید ، چند روز باید کار می کردید بلاخره باید یک شاخص کاری تعیین می شد یک تایم کاری مشخص می شد ، همینطوری که نمی شود؟
افراد به مهندس نگاه کردند و گفتند :- مهندس اوایل حرف یکی دو هفته کار را می زد ولی بعدها هی تمدیدش کرد .
پرسیدم :- سوال هم می کردید که چرا به نتیجه نمی رسیدید ؟ همه پاسخ گفتند :- چرا ولی هر بار دلیلی وبرهانی برای ما می آورد و همه را قانع می کرد .
با لحنی تمسخر آمیز پرسیدم :- یعنی شش سال شما قانع شدید ؟ و آهسته جواب خودم دادم :- عجب آدمهای قانعی داریم .
هرچه من بیشتر در مورد بیهوده بودن کار توضیح می دادم و دلیل می آوردم ، جو آنجا متشنج تر می شد . احساس کردم همه نظرشان نسبت به مهندس تغییر کرده است . هرکسی بنوبه خود ادعا می کرد که :- من میدونستم ولی بخاطر قسمی که خورده بودیم چیزی نمی گفتم .
به هر حال من تمام حرفهایی که لازم بود بزنم زدم و انتخاب را به خودشان واگذار کردم . بعد از ساکت شدن من همه به سمت مهندس نگاه کردند ، انگار منتظر اعتراضی یا جواب قانع کننده ای از طرف او بودند ولی مهندس ساکت بود فقط داشت فکر میکرد و من هم داشتم به مخمصه ای که افتاده فکر میکردم ، گاهی دلم بحالش می سوخت و گاهی بخودم حق می دادم که این وضعیت را برایش درست کردم .
کم کم صدای افراد درآمد که "خب تکلیف چیه ، چکار کنیم ؟" و من با کمال تعجب دیدم که مهندس سرش را بالا آورد و گفت :- هرکاری که می گویید انجام می دیم .
احساس کردم تسلیم شده و از آن غرور و تکبر خبری نیست . بچه هاعتراض کردند که یعنی چی ( هرکاری بگیم ) شما باید تکلیف ما را روشن کنی شما که شش سال امر و نهی می دادی ، شما که شش سال رهبر ما بودی ، شما که شش سال ما را دنبال خودت کشاندی ، حالا می گویی هرکاری دوست دارید بکنید . مهندس با کمی عصبانیت به من اشاره کرد و گفت :- خوب حالا که همه تون به حرف ایشان هستید ایشان هم برای شما تصمیم بگیرند .
نگاه همه بطرف من برگشت و من برای اینکه به مهندس بفهمانم چقدر کارش نابخشودنی هست با صدای بلند گفتم :- بنظر من بدترین کاری که یک شخص می تواند انجام دهد آن است که انسانهای پاک و ساده را به بازی بگیرد و از اعتقادات آنها سوء استفاده کند . اگر همه موافق هستند که من نظر خودم را در مورد این کار و آقای مهندس بدهم مشکلی نیست من بهترین پیشنهاد را خواهم داد . تمام حاظرین جز مهندس موافقت خودشان را اعلام کردند . من هم گفتم :- حالا که همه موافق هستند من یک پیشنهادی دارم و فکر کنم کاملا عادلانه هست . همه استقبال کردند ، من ادامه دادم :- شما شش سال توی این کار زحمت کشیدید ، هزینه کردید ، عرق ریختید ، از خانواده و کار وزندگی عقب افتادید حالا سه سال یعنی نصف این زمان به مهندس فرصت بدهید تا کار را به سرانجام برساند و برای اینکه تضمینی هم داشته باشید از امشب مهندس را ببرید و توی تونل بگذارید و بنظر من درب تونل را با سیمان و سنگ مسدود کنید تا راه فرار نداشته باشد فقط یک دریچه که غذا و مایحتاج او را از آن بدهید . فکر کنم بیل و کلنگ هم به اندازه کافی اون تو هست سه سال هم وقت دارد آن دفینه را که خودش گفته پیدا کند ، البته این جمله را با تمسخر ادا کردم . بقیه مبهوت حرفها و پیشنهاد من شده بودند .
حسن انگار حواسش بیشتر از بقیه جمع بود ، پرسید :- خب آمدیم و بعد سه سال نتوانست گنج را پیدا کند تکلیف چیه ، البته با تمسخر این سوال را کرد؟ من هم بلافاصله جواب دادم:- اگر بعد سه سال نتوانست به وعده اش که نه سال طول کشیده عمل کند بهترین راه یه دستگاه میکسر بتن کرایه کنید و از بالا مخلوط سیمان درست کنید و داخل تونل بریزید چون واقعا خطر دارد و هر آن احتمال فروریختن تونل میرود و اگر ریخت یک فاجعه برای تمام آن ساختمانهای اطراف خواهد داشت . پس بهترین راه همین است . البته جناب مهندس هم باید جزء سازه آن تو بماند تا نتواند بازهم چنین شاهکارهایی بسازد .
بازدن این حرفها از طرف من مهندس مثل بمب منفجر شد و شروع به داد و بیداد کردن نمود هرچه از دهانش میآمد میگفت گاهی به من و گاهی به بچه ها . حسن از میان جمع بلند شد و بطرف من آمد و گفت :- بهتره ما از اینجا برویم فکر میکنم دیگه کاری نمانده باشد .
همراه با حسن و دوست او از آنجا بیرون آمدیم پس از سوار شدن حسن که انگار از یک گرفتاری طولانی رها شده بود گفت :- حالا دیگه هیچکسی نمی تواند حرفی بزند منهم دیگر پایم را آنجا نمیگذارم . دوست حسن حرف او را تایید کرد و گفت :- دیگه تمام شد هرکاری دوست دارند بکنند شش سال بدبختی کشیدیم بس مان است . در میان راه حسن گفت :- نامرد هر چند ماه یک بار می گفت باید اینجا دستگاه بزنیم بعد به بچه ی خواهرش زنگ میزد تا از تهران بیاید هر سری دو سه میلیون هزینه دستگاه و مخارج راه برایش جمع می کردیم وقتی هم میآمد با آن دستگاه مسخره اش ، دوتا سیم مسی درست کرده و هی میچرخاند بعد میگفت از این طرف باید بکنید ، چند متر ؟ 10 متر ، چند متر؟ 8 متر ما هم با بدبختی بجای 10 متر 12 متر می کندیم ، گاهی دو سه ماه گرفتارش می شدیم ولی آخرش هیچ خبری نبود . وقتی از مهندس سوال میکردیم ، مهندس چرا چیزی پیدا نشد نکند دستگاه اشکال دارد ؟ ما که دو متر بیشتر از آنکه گفته کندیم ؟ و آن نامرد می گفت حتما طلسم جابجایی دارد . دیدی چطوری همه را مسخره خودش کرده بود نامرد بی شرف از خدا هم نترسید همه را سرکار گذاشته بود . حسن که عقب نشسته بود دستی به شانه ی من زد و ادامه داد :- مهندس یادته سه سال پیش چقدر به من گفتی دست از این کار بکش ، این کار شما بیهوده هست سودی ندارد ، ولی من گوش ندادم ، ایکاش همان سه سال پیش دست کشیده بودم . حیف این همه سال بیخودی هدر شد .
دوست حسن که داشت رانندگی می کرد با نگرانی به حسن گفت :- من میترسم بچه ها بلایی سر مهندس بیارند . حسن گفت :- هرکاری سرش بیاید حقشه . دوست حسن پرسید :- فردا برای ما گرفتاری نشه ؟ حسن جواب داد :- من که دیگر کاری بکسی ندارم مستقیم میروم سر خانه و زندگیم لااقل بکارم برسم به زمینم برسم چقدر خانواده ام از دست من ناراحتی کشیدند .
من در تایید صحبتهایش گفتم :- پس سعی کن جبران کنی این سالهای از دست رفته را ، کمی به خانواده ت برس ، لطفا تا مدتی دور و بر این کارها نرو نمیگویم کلا کنار بگذار ولی هروقت خواستی کاری انجام بدهی با من مشورت کن .
دوست حسن ما را تا دم در خانه رساند و پس از تشکر و خدا حافظی آنجا را ترک گفت . من و حسن وارد خانه شدیم وسایل کارم را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتم حسن اصرار کرد شام بمانم من قبول نکردم در همین حین مادر و خواهران حسن بیرون آمدند ، سلام کردند و مشتاقانه منتظر اخبار خوب شدند . من هم بدون درنگ به آنها گفتم :- این حسن دیگر حسن سابق نیست تحویل شما ولی هروقت احساس کردید دارد بیراهه میرود بمن خبر بدید .
با حسن و خانواده اش خداحافظی کرده و به سمت شیراز راه افتادم . در بین راه غرق افکار خودم شدم که چه آدمهایی پیدا میشوند و با چه ترفندهایی انسانهای ساده را درگیر توهم و خیالات واهی می کنند تا به مقاصد شوم خود برسند .
بعد از یک هفته با حسن تماس گرفتم وقتی جویای احوال مهندس شدم حسن گفت :- بعد از رفتن ما اوضاع آنجا خیلی بهم ریخته بود تا جایی که چندتا از بچه ها تهدید کرده بودند که طرح شما را اجرا کنند ٬ با پادرمیانی بقیه یک هفته به مهندس مهلت داده شده بود تا تکلیف پروژه را معین کند که در شب دوم مهندس ناپدید می شود و از آن به بعد شماره ی تماسش را خاموش کرده و هیچ خبری از او نیست . در مورد سرنوشت تونل پرسیدم ، که حسن گفت: - فعلا هفته ی یکی دو روز تمام بچه ها کمک می کنند تا تونل را پر کنیم البته صاحب زمین خیلی پشتیبانی می کند تا زودتر تمام شود . از وضع خودش پرسیدم که چکار می کند گفت: - به لطف شما دوباره دارم سقف سبک میزنم و به کار زمین می رسم . با خیال راحت از حسن خداحافظی کردم . بعد از دوسال فهمیدم حسن ازدواج کرده و یک دختر شش ماهه دارد . و این پایان ماجرای سالهای از دست رفته می باشد .
امیدوارم دوستان عزیز درگیر ماجراهای مشابه و این چنین نشوند و سرگذشت حسن را همواره مد نظر داشته باشند .