لحظه های اضطراب
لحظه های اضطراب
حدودا سه سال پیش از طریق یک دوست که مهندس "ر" نام داشت و از قبل کارهایی باهم انجام داده بودیم در جریان کاری قرار گرفتم . این دوست من یک شریک کاری توی استان خوزستان داشت که بقول خودش خیلی دم کلفت بود و برای خودش برو و بیایی داشت چند نفر نوچه و پیشکار زیر دستش بودند . در اینجا از اسم و مقامش صرف نظر کرده به نام حاجی معرف حضور شما می شود . مهندس "ر" وقتی داشت مرا در جریان کار قرار میداد یک نکته را متذکر شد که حاجی اول میخواهد با تو یک مصاحبه داشته باشد که اگر توافقی حاصل شد ، مسئولیت انجام کار را بعهده شما خواهد گذاشت . من هم که طبق معمول از این مصاحبه ها واهمه ای نداشتم قبول کردم ، تنها یک مشکل بود و آن هم قرار ملاقات در شهر اهواز باید انجام میگرفت ، که من راضی نبودم این همه راه و زمان هدر بدم تا حاج آقا مرا برانداز کرده موافقت یا مخالفت خود را اعلام کند . بعد از چند بار تماس با حاجی آقا که توسط مهندس "ر" انجام گرفت توافق شد که هزینه ای برای رفت و برگشت من در نظر گرفته شود تا بقول معروف اگر من در مصاحبه رد شدم و برگشتم مبلغ هزینه بمن پرداخت شود و اگر قبول شدم چیزی بابت هزینه نخواهم گرفت و بکار اصلی مشغول گردم . چون معمولا با خودروی خودم جایی نمیرفتم قرار شد با ماشین مهندس" ر" بسمت شهر اهواز حرکت کنیم . دقیقا صبح روزی که برنامه ی حرکت ما بود ماشین مهندس "ر" خراب شد و ما مجبور شدیم با ماشین خودم همراه با مهندس "ر" به سمت اهواز حرکت کنیم . حدودا عصر دیر وقت به اهواز رسیدیم و طبق قرار قبلی به پارک ساحلی رفتیم تا حاجی آقا تشریف بیاورند و ملاقات انجام گیرد . بعد از رسیدن از دوستم پرسیدم حاجی آقا ماشین شون چیه؟ دوستم اظهار نمود که والله منم نمیدونم چون هر روز با یک مدل ماشین تشریف می آورد . کمی منتظر شدیم تا حاجی آقا آمدند با یک ماشین شاسی بلند . وقتی بهم معرفی شدیم و من بچهره ی حاجی آقا دقیق شدم صورتش برایم کمی آشنا آمد .
بعد از سلام و احوال پرسی با حاج آقا بدون فوت وقت حاجی دست مرا گرفت و از مهندس "ر" اجازه خواست که تنهایی با من حرف بزند . پس از شنیدن حرفهای حاجی و دادن جواب ( بماند چه حرفهایی رد و بدل شد ) بلافاصله حاجی موافقت خود را اعلام کرد و از من و مهندس خواست که منتظر یک ماشین پراید باشیم تا راهنمای ما باشد . چند لحظه پس از رفتن حاجی یک پراید از راه رسید و با زدن بوق مارا بدنبال خود دعوت کرد . پس از طی چند خیابان در یک گوشه ایستاد و از ما خواهش کرد که وسایل همراه خودمان را به یک ماشین 206 سفید که کنار ما ایستاده بود منتقل کرده و سویچ ماشین ما را بگیرد البته با دادن اطمینان خاطر به اینکه ماشین ما به جای امنی منتقل شده تا زمانی که کار تمام شود درضمن دو عدد گوشی نو نوکیای ساده با دو سیم کارت جدید ایرانسل تحویل ما داده و از ما خواست که گوشیهای ما هم بصورت روشن داخل داشبورد گذاشته ٬ همراه ماشین تحویل او بدهیم . ما هم بناچار همان کار را کرده و سوار ماشین 206 شده دوباره بدنبال پراید راه افتادیم . بعد از چند دقیقه از شهر خارج شدیم و در یک جاده ی فرعی به درب یک انبار بزرگ رسیدیم انگار منتظر ما بودند چون به محض بوق زدن در باز شد و ما وارد محوطه انبار شدیم .
داخل انبار سوله بزرگی بود یک ساختمان اداری شیکی دم درب بود ، مابین این دو ، محوطه ی وسیعی قرارداشت . پس از پیاده شدن مارا بداخل ساختمان دعوت کردند . درآنجا از ما پذیرایی کردند . میان افراد شخصی بنام شهرام بود که پیشکار اصلی حاجی بحساب میامد چون همه ازش حساب میبردند . شهرام حدودا سی و پنج سال سن داشت با چشمانی نافذ و صورتی کمی عبوس و سیبلهایی بلند و تاب خورده رو به بالا و درعین جدیت شوخ طبع هم بود لهجه اش کمی اهوازی میزد ولی اصلیتش لر بختیاری بود . شخصیت بعدی حسن نامی بود که زیر دست شهرام محسوب می شد حسن بالهجه ی لری حرف میزد هیکلش کمی ریز و صورتی ریز و آدم زبر وزرنگی نشون میداد . پس از پذیرایی و کمی گپ زدن شهرام سفارش شام را داد ، البته با نظر خواستن از من و مهندس "ر" . حدودا یک ساعت طول کشید تا شام رسید . با اینکه شام از رستوران سفارش داده بودند ولی میز قشنگی برای ما چیدند . وقتی ما را سر میز شام دعوت کردند فهمیدم افراد آنجا خیلی بکارشون واردند و حدس زدم که اینجا مهمان های رسمی زیاد دارند . شهرام در این فاصله چند بار با شخصی تماس گرفت و تاخیرش را گوشزد کرد . درست زمانی که سر میز شام رفتیم جوانی قد بلند با هیکلی ورزیده وارد شد و از دیر کردنش عذرخواهی کرده با شهرام در گوشی حرف زد ، شهرام ، جوان را پیمان و فرزند حاجی معرفی کرد . پس از تعارف و احوال پرسی با پیمان ، پشت میز شام نشسته و مشغول خوردن شدیم .
پس از صرف شام آماده حرکت شدیم ساعت نزدیک نیم شب بود . من از مهندس "ر" سوال کردم آیا اطلاعی از جایی که قرارهست برویم دارد یا خیر مهندس اظهار بی اطلاعی کرده و گفت" بلاخره یه جایی میریم زیاد کنجکاوی نکن" . ولی من همیشه عادت داشتم جایی که قراره است بروم را خوب بررسی کنم چه از بعد مسافت و چه از نظر امنیت . به هر حال طولی نکشید همه بلند شده عازم حرکت شدیم . بمحض قدم گذاشتن در محوطه ی انبار متوجه نبود ماشین 206 شدم ، کمی نگران وسایل همراه خودمان بودم که شهرام اظهار نمود نگران وسایل نباشید چون همه را داخل آن پراید منتقل کردیم . اینجا فهمیدم که 206 رفته و بجای آن یک پراید باشماره ی اطراف اهواز آمده بود . در نهایت قرار بر این شد که من و مهندس و شهرام در یک پراید که رانندگی آن بعهده شهرام بود باشیم و در پراید دیگر پیمان پسر حاجی و حسن باشند . با همین ترتیب از انبار خارج شده و بسوی نقطه ای نامعلوم حرکت کردیم .
در اینجا باید متذکر یک نکته شوم که ٬ قبل از رسیدن حاجی به سرقرار در پارک ساحلی مهندس "ر" بمن تذکر داد :- حواست جمع باشد این حاجی خیلی به امنیتِ کار اهمیت می دهد چون تا حالا چند نفر و گروه را رد کرده و مورد تایید قرار نداده است بخاطر همین مراقب باش .
البته پس از ملاقات باحاجی و خدا حافظی ، حاجی را تا آخر ماجرا ندیدیم .
پس از بیست دقیقه حرکت بسمت رامهرمز مسیر را تغییر داده بسمت هفتگل و باغ ملک راه افتادیم . اکثر مسیر کوهستانی و صعب العبور بود . بین راه از شهرام در مورد جای استقرارمان و محل کار سوال کردم ایشان هم اینطوری جواب داد که حسن مال همان روستایی هست که قراره برویم البته چند سالی در شهر و پیش حاجی کار میکند حسن برادری دارد که در همان روستا ساکن هست و ما مستقیم به خانه ی او می رویم اسم برادرش حسین می باشد . یک ساعت پیش رفتیم از دوراهی هفتگل و باغ ملک گذشتیم بدلیل کوهستانی بودن مسیر ، آنتن موبایل خوب جواب نمی داد وقتی وارد اول شهر ایذه شدیم کنار پمپ بنزین ایستادیم و حسن به برادرش زنگ زد تا ورودمان را اطلاع بدهد . ولی بعد از قطع تماس انگار موردی پیش آمده بود چون بلافاصله شهرام راصدا زده و درگوشی باهم حرف زدند . من و مهندس "ر" بلاتکلیف درون ماشین بودیم کمی وضعیت برایم ناخوشایند بود چون زود حس ششمم بکار می افتد و شروع به بررسی اوضاع می کند . نزدیک به پانزده دقیقه معطل شدیم تا برادر حسن با موتورسیکلت رسید و باز دور هم شورا گرفتند . در نهایت بعد از چند دقیقه همه سوار شده و راه افتادیم . وقتی علت توقف را از شهرام جویا شدم اظهار داشت که ، قرار بود مستقیم به خانه ی حسین برویم چون برای ما خالی شده بود ولی متاسفانه همین غروبی زن همسایه شان فوت کرده و موقعیت آنجا بهم ریخته چون از اطراف و اکناف آشنایان و فامیل ها سر می رسند و بخاطر کمبود جا از خانه های همسایگان استفاده می کنند . به همین سبب فعلا پایگاه ما از دستمان رفته و ما بلاتکلیف مانده ایم .
پس از شنیدن حرفهای شهرام پرسیدم :"خوب تکلیف ما چیه امشب ؟ لااقل از حاجی کسب تکلیف می کردید" .
شهرام گفت :" هرچه با حاجی تماس گرفتیم جواب نمی داد ولی حسین پیشنهاد داده یکی از دوستان خوب و مورد اطمینانش در همان نزدیکی خانه ی بزرگی دارد و در حاشیه روستا واقع شده . حالا قرار شد آنجا مستقر شویم تا تصمیم بگیریم چکار کنیم" . چیزی طول نکشید که به در منزل دوست حسین رسیدیم ساعت نزدیک دو شده بود حسین زودتر از ما رسیده و در خانه را باز کرده بود . بعد از وارد شدن حیاط بزرگی را دیدم که یک گوشه برای گوسفندان ، یک گوشه گاو داری کوچک ، یکی دو اتاق کنار حیاط برای آشپزی و سمت دیگر یک سری اتاق خوب قرار داشت .
صاحب خانه که مردی تنومند ، خوش برخورد ، صاف و ساده بود با تعارف زیاد ما را بداخل اتاق کناری که از همه بزرگتر و تمیزتر بنظر می رسید دعوت کرد اینجا بود که من کمی آرامش پیدا کردم . اسفندیار ، صاحب خانه ، تعارف شام کرد همه با گفتن "خورده ایم ممنون" تشکر کردند .
زمان کوتاهی استراحت کردیم سپس شهرام گفت :"طبق برنامه ی که داشتیم عمل می کنیم" . قرار شد من و حسین و پسر اسفندیار که درحال خدمت سربازی بود و در مرخصی بسر می برد راهی کوهستان شویم تا قبل از اذان صبح دو سه جا را اسکن کنیم و برگردیم چون مردم منطقه با اذان صبح بلند شده راهی مزارع و چراندن دام خود می شوند . پس از آماده شدن از دری کوچک که بسمت دشت و کوه بود خارج شدیم .
درست پشت آن در کوچک یک دره بزرگ قرارداشت که مسیر سیلاب های فصلی و آبهای باران بود . پسر اسفندیار جلو راه می رفت و در تاریکی شب راهنمای ما بود . کنار دره راه باریکی باسرآشیبی تند که به ته دره منتهی می شد وجود داشت . ما با احتیاط کامل سرازیر شدیم وقتی به ته دره رسیدیم آب باریکه ای جریان داشت از همان پایین دره بسمت سرچشمه آب حرکت کردیم . حدود نیم ساعتی پیاده روی کردیم با سختی زیاد چون کف دره مملو از صخره های بزرگ و کوچک بود و مجبور بودیم گاهی از روی صخره ها عبور کنیم . پسر اسفندیار گفت باید از اینجا مسیرمان را بسمت بالای دره عوض کنیم تا به منطقه ای که حسین آدرس داده برسیم . اینبار مسیر ما با شیب تند بسمت بالا می رفت ، من و حسین پشت سر پسر اسفندیار راه افتادیم . در تاریکی شب ، راه واقعا خطرناک بود چون با یک اشتباه و یا لغزش به ته دره پرتاب می شدیم وقتی به بالای دره رسیدیم از نفس افتاده بودیم . کمی در آنجا استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم حالا ما در سمت دیگر دره و در دامنه ی کوه قرار داشتیم . حسین اشاره به یک سمتی نمود و محل مورد نظر را نشان داد ، تا آنجا مسیر ما کمی بهتر و هموار بود .
پس از طی حدود ده دقیقه راه به محوطه ی عجیبی رسیدیم . در شیب تند کوه آثار خرابه های قدیمی قرار داشتند و درختان سرو بلند که مانند اشباح در سکوت شب ایستاده بودند .
حسین از بین خرابه ها به سمت بالا حرکت می کرد و ما دنبال او می رفتیم وقتی حسین ایستاد و ما به وی رسیدیم با صدای آهسته گفت: "مراقب باشید جلوی پای شما دهانه چاهی هست" . من کنجکاو شدم تا چاه را ببینم .
در فاصله ی دو متری ٬ دهانه ی چاه نمایان شد . با کمی احتیاط جلو رفتم و داخل آن نگاه کردم . بدلیل تاریکی شب چیزی معلوم نبود ، چراغ قوه را از حسین گرفتم ونور آن را داخل چاه انداختم . چاه مخوفی بود با عمق زیاد . تا عمق دومتری سنگ چین شده و مابقی از سنگ تراش خورده بود .
دهانه ی چاه حدودا دومتر پهنایی داشت و از چاههای معمولی کمی بزرگتر بود . هرچه نور داخل آن انداختم انتهای آن معلوم نشد . حسین در مورد چاه چنین اظهار نمود که تا یک ماه پیش در آن بسته بود و کسی از وجود آن خبر نداشت تا اینکه یک روز گله ی حاجی از کنار این ویرانه ها رد می شده و چوپان حاجی متوجه قسمتی از زمین می شود که نشست کرده بود پس از وارسی جریان را به حاجی گذارش می دهد . حاجی هم حسین را مامور میکند تا همراه با چوپان سروگوشی آب دهد .
اینجا فهمیدم که تمام این افراد و عوامل حاجی ، در هر شغل و سمتی ٬ موظف به گزارش هر موردی در تمام زمینه ها هستند و توجیهات لازم شده اند . حسین ادامه داد :" با چند نفر دهانه را خالی کردیم تا در عمق دو متری به داربست چوبی رسیدیم بعد با احتیاط داربست را درآوردیم . وقتی دهانه چاه باز شد فیلم ازش گرفتیم و برای حاجی فرستادیم حاجی به چند کارشناس نشان داده تایید کردند که این چاه مخصوص نگهداری جنس بوده . حالا این یکی از جاهایی هست که حاجی در نظر دارد تا شما اسکن کنی" . من سوال کردم :"کسی هم وارد چاه شده تاحالا ، یا داخل آن کارشناسی کردین ؟" حسین گفت :"نه هیچکسی جرأت نکرده پایین بره" . من گفتم "پس رو چه حسابی حدس زدن که داخل آن جنس هست کارشناس باید میامد داخل آن می رفت یا می دید تا بتونه نظر بده" .
ادامه دادم "بهر حالا منکه نمیتوانم قبول کنم کسی بدون دیدن و یا لمس کردن چیزی ، نظر قاطع بدهد ، این حرفها برای من قابل قبول نیست و بنظر من دیگران هم نباید گول این آدمها و حرفهایشان را بخورند" .
عاقبت به اجبار دستگاه اسکن تصویری را سرهم کرده و شروع به "امیج گرفتن" از اطراف چاه نمودم . حدود یک ساعت مشغول بودم . بعد ازینکه چند نقطه مورد نظر را اسکن کردم دستگاه را جمع و در کوله پشتی قرار دادم . مسیر بعدی را سوال کردم . حسین ، به ساعت موبایلش نگاهی انداخت و با کمی تفکر گفت "دو جای دیگر مانده یکی که مهم هست ولی الان دیره تا آنجا خیلی راه داریم بهتره برگردیم و سر راهمان جای دوم را اسکن کنی چون نزدیک به مسیر برگشتمان هست" .
دستگاههای حرفه ای به این صورت عمل می کنند که شما اول چند اسکن می گیرید و هر اسکن با یک عنوان ثبت می کنید بعد از اتمام کار به پایگاه برمی گردید و با خیال راحت و آرامش نقطه های اسکن شده را آنالیز و تفکیک می کنید .
حسین که راه افتاد من و پسر اسفندیار بدنبالش حرکت کردیم حدود ربع ساعت مسافت طی کردیم تا به حاشیه دره مذکور رسیدیم بعد در امتداد دره بسمت پایین رفتیم .
پس از مقداری پیاده روی به تعدادی تپه ماهور رسیدیم که در سمت چپ قرار داشتند حسین متذکر شد "از اینجا به بعد خیلی آهسته حرف بزنید و سعی کنید سر و صدا ایجاد نشه چون پایین تر از این تپه ها چندتا چادر عشایر هست و سگهایشان در اطراف می گردند بمحض شنیدن صدا ، پارس می کنند و آدمها بیدار شده فکر می کنند دزد گله آمده کار ما خراب می شود. پس خیلی آهسته نزدیک تپه ها بشویم" . من از حسین پرسیدم "این نقطه که داریم میرویم چی هست بدردسرش می ارزد ؟ ". حسین گفت "چندتا نشانه جوغن روی چند قطعه سنگ تراش خورده هست که بصورت دوتا دیوار در موازات هم و سنگها خیلی بزرگ هستند" . من باز پرسیدم یعنی مانند یک راهرو می ماند ؟" و او گفت "آره ولی زیر خاک مدفون شده اند" .
بنظرم آمد جای خوبی باید باشد بخاطر همین با رضای خاطر بسمت جایگاه بعدی حرکت کردیم .
خیلی آهسته بسمت تپه ها حرکت کردیم مقداری طول کشید تا پای کار بعدی رسیدیم چون حسین و پسر اسفندیار هر چند قدم می ایستادند و گوش به اطراف می دادند بعد حرکت می کردند . خوشبختانه مکان مورد نظر در یک نقطه ای قرار داشت که از سطح پایین تر بود و من راحت دستگاه را روشن کرده و مشغول اسکن شدم . بدلیل نور صفحه مانیتور دستگاه ، موقعیت ما همیشه به خطر می افتاد ولی اینجا موقعیتم خوب و کار من آسانتر بود ، چون تپه ها نقطه را احاطه کرده بودند .
حدود نیم ساعت طول کشید تا آنجا را اسکن کردم و در حافظه دستگاه ذخیره نمودم . کار من تمام بود مقداری در اطراف گشت زدم ، چند جایی را دیدم حفاری شده بود از حسین پرسیدم :" این حفاریها کار شما بوده ؟" حسین گفت : "نه چند دفعه افراد غریبه آمده بودند و اینجا را حفاری کردند البته وقتی ما فهمیدیم شبانه به آنها حمله کردیم آنها هم وسایل حفاری را گذاشته متواری شدند" .
پس از این گفتگو تصمیم به بازگشت گرفتیم . از همان مسیری که آمده بودیم برگشتیم و با همان احتیاط قبلی حرکت کردیم . اول به حاشیه دره رسیدیم بعد از راهی که پسر اسفندیار انتخاب کرد به پایین دره سرازیر شدیم و از راهی که اول پایین آمده بودیم بالا رفتیم انتهای راه درست دم در کوچک پشت خانه ی اسفندیار بود انگار این راه توسط خانواده ی اسفندیار به جهت حرکت گله برای چراندن به کوه و دشت ایجاد شده بود .
زمانی که وارد حیاط خانه اسفندیار شدیم هوا تازه گرگ و میش شده بود . پس از شستن دست و صورت داخل اتاق بزرگ شدیم بقیه بچه ها در خواب بودند ماهم بی سر و صدا گوشه ای دراز کشیدیم .
دربین راه بازگشت با حسین هماهنگ کردم که ساعت یازده صبح دو نفری با موتور سیکلت و دستگاه ردیاب بسمت نقطه ی اصلی و مهم حرکت کنیم و از راه دور آنجا را اسکن نمایم تا شب هنگام با دستگاه نقطه زن به آنجا رفته و منطقه را اسکن کنم . کمی طول کشید تا چشمانم گرم خواب شدند ، در حالت خواب و بیداری احساس کردم کسی دارد با تلفن حرف می زند . همانطور که قبلا گفتم در چنین مواقعی همیشه خیالم راحت نیست و حس ششم من در حالت آماده باش بسر می برد ، این حالت را از زمانی که هشت سال در جبهه و بیشتر مواقع در خطوط اول بسر می بردم به یادگار دارم . همیشه در مواقع حساس آرامش کامل نداشتم و احتیاط زیاد بکار می بردم . پس از شنیدن صدا چشم و گوشم را باز کردم و متوجه صدای صاحب خانه شدم که با لهجه ی لری داشت با کس دیگری حرف می زد . انگار تلفن ثابت داخل همین اتاق مهمان بود و اسفندیار خان را مجبور کرده داخل این اتاق شده و تلفنی با طرف مقابل ، حرف بزند .
الان که این ماجرا را مرور میکنم خدای بزرگ را سپاس می گویم که تلفن داخل این اتاق بود و من حرفهای اسفندیار را شنیدم . وقتی بخودم آمدم و کاملا بیدار شدم صحبت ها را اینطور شنیدم که اسفندیار برای طرف مقابل در باره ی دستگاه های گنج یاب تعریف می کند :
"حسن اگه جایی داری که بدرد میخوره بیو تا بریم بزنیم چون بچه ها دو تا دستگاه یک یک آوردن صد و پنجاه میلیون قیمتشونه خیلی عالین بیو تا بریم بزنیم " . بعد از کمی مکث یکدفعه گفت : "تو کی هستی مگه حسن نیستی ... من اسفندیارم تو کی هستی ؟ پس چرا تو جواب دادی ... " سپس تلفن را قطع کرد .
من وقتی این حرفها را شنیدم با خودم گفتم ای دل غافل ، این همه حاجی که به امنیت کار اهمیت می داد و واقعا یک حلقه امنیتی برای این کار ایجاد کرده بود با تلفن اسفندیار ، تمام کار بخطر افتاد .
ساعت نزدیک هفت بود با خواب دیگر خداحافظی کرده و تمام فکرم حول و حوش تلفن اسفندیار می چرخید . طرف مقابل کی بود؟ ، اسفندیار را میشناخت؟ ، آدرس منزل اسفندیار را بلد هست؟ ، چه برداشتی از تلفنش کرد؟ در نتیجه ذهن آماده بخدمت من به همه ی اعضای بدنم آماده باش داد ؛ از این لحظه به بعد هوشیار باش کامل اعلام شد .
نزدیک ساعت هشت بقیه بیدار شدند و اسفندیار سفره صبحانه را انداخت و فقط سوال کرد کله پاچه میخورید ؟ همه تایید کردند ، جلو هر نفر یک کاسه بزرگ "آبگوشت کله" قرار گرفت . من نگاهی به مهندس "ر" کردم و دیدم او هم منتظر پیشنهاد شراکتم بود ، دونفری یک کاسه را شریک شدیم . البته خانم اسفندیار کله پاچه را خوب درست کرده بود هم جا افتاده و هم ادویه زیادی در آن ریخته شده بود . من و دوستم مهندس "ر" حسابی خوردیم و مقدار کمی هم ته کاسه اضافه ماند . در حین خوردن ماجرای تلفن اسفندیار را برای مهندس تعریف کردم و نگرانی خودم را به او گفتم . مهندس "ر" خوشبینانه به قضیه نگاه کرد و گفت :
"خیلی نگران نباش اینجا همه تحت سیطره حاجی هستن انشاالله مشکلی پیش نمیاد" .
بعد از صرف صبحانه و چایی کمی در مورد کار دیشب گپ زدیم و اسکنهای دیشب را آنالیز کردم و نشان بقیه دادم . البته چیز قابل توجهی نبود و تمام امید گروه به کار امروز ظهر مانده بود . شاید نیم ساعت از جمع شدن سفره نگذشته بود که در خانه بصدا درآمد با آنکه فاصله ما تا درب منزل زیاد بود ولی اولین نفری که متوجه صدای در شد من بودم انگار در انتظار ورود مهمان ناخوانده بسر می بردم . با شنیدن صدای در تمام حواسم به آنجا منتقل شد ، اسفندیار در را باز کرد بعد از کمی احوال پرسی طرف را بداخل دعوت کرد ، من بفهمی نفهمی کمی لری می فهمم ، پیش خودم داشتم حدس میزدم که همراهانم بطور قطع به اسفندیار تاکید کرده بودند که کسی خبر دار نشود ما اینجا مهمان هستیم یا برای چه کاری آمده ایم و اسفندیار هر مهمانی را به اتاق ما دعوت نمی کند در این افکار بودم که اسفندیار مهمانان تازه وارد را بداخل اتاق ما دعوت کرد .
زمانی که اسفندیار با دو نفر غریبه وارد شد تازه بقیه بچه ها متوجه جریان شدند . با تعارف اسفندیار روبروی من نشستند . در نگاه اول یکی از آن دو نفر را مشکوک دیدم و قیافه یاغیها را داشت از نگاهش شرارت می بارید کمی قد بلند وترکه ای بود چشمانی آبی رنگ و ریش و سبیل بلند و بور داشت . با نگاهی سریع همه را برانداز کرد بعد نشست ، همراه او جوانی معمولی اما تر و تمیز و ریش و سبیل زده بود ، بین آن دو هیچ تناسبی وجود نداشت . مرد اولی شلوار شش جیب آمریکایی و پیراهن خاکی بتن داشت . بمحض نشستن دو کاسه آبگوشت کله جلو آنها گذاشتند و بدون معطلی شروع بخوردن کردند جوان تر و تمیز تعارف ما کرد ولی آن یاغی فقط به سر تکاندادن اکتفا نمود . حسن و برادرش حسین و پسر حاجی بلافاصله بلند شده و از اتاق خارج شدند من حدس زدم که سراغ اسفندیار رفتند تا معترض این کار او شوند . صدای آهسته بگو مگوی آنها را میشنیدم ولی حواسم پیش مرد ریش بور بود . با ولع عجیبی غذا می خورد انگار چند روز گرسنه بوده است . تمام ریش و سبیلش چرب از کله پاچه شده بود ، حس خیلی بدی نسبت به او داشتم نگاهش آزارم می داد ، چیزی طول نکشید که تمام کاسه با هرچه نان کنارش بود خورد ، نگاهی به کاسه همراهش کرد که نصفه بود و چون دوستش دست از خوردن کشیده بود پرسید دیگر نمیخوری و او جواب داد نه سیر شدم . به سرعت کاسه را بالا برد و تا ته سر کشید ؛ باقیمانده گوشت را هم خالی خالی بلعید دهانم از تعجب باز مانده بود ، این دیگر چه جانوری هست . من و مهندس یعنی تا خرخره خوردیم ، نصف کاسه اضاف آمد واین کاسه ی خودش خورد هیچ نصف کاسه ی دوستش را هم بلعید . بعد دستی به ریش و سبیلش کشید و سینه صاف کرد پشت سرش هم دوتا استکان چایی نوش جان کرد البته زمانی که داشت هوروف چایی ها را بالا سر می کشید بر و بر من و شهرام و مهندس "ر" را برانداز می کرد . بمحض تمام شدن چایی یک نخ سیگار آتش زد و رو کرد به شهرام و گفت :
"موهندس از تهران آمدین ؟"
شهرام که با لهجه اهوازی حرف می زد گفت : "نه من از اهواز آمدم" . دوباره پرسید : "شما دوسال پیش اینجا نیامدین برای خرید جنس عتیقه ؟" شهرام جواب داد : "چی میگی عتیقه چیه من با دوستام برای خرید حیوون آمدیم ما ( چوبداریم ) .
آن مرد در پاسخ به جواب شهرام سرش را تکان داد و اهههوووم گفت بعد به شهرام گفت : "ولی قیافه ات خیلی برام آشناست" . شهرام کمی جوش آورد و پرسید : "تو کی هستی اصلا؟" و زد کانال لری . من گفتگویشان را فهمیدم . شهرام از آن مرد پرسید: "سر ابرام آباد دوتا مغازه مکانیکی و تعویض روغنی دیدی می شناسی؟ اینها دایی هام هستن منم پسر فلانییم . آن مرد با شنیدن حرفهای شهرام کمی عقب نشینی کرد .
بعد از چند دقیقه این بار رو بمن کرد و گفت : "آقای موهندس شما از تهران نیامدین ، دوسال پیش با برادرم معامله کردین ؟"
با نیشخند جواب دادم : "نه داداش من اولین باره اینجا آمدم الان هم برای خرید گوسفند اینجام کاری هم با جنس و عتیقه ندارم" . شهرام با تشر به او گفت : "چیه همه اش گیر دادی از تهران آمدین از کجا آمدین ... " .
بعد از این گفتگوها کمی مارا برانداز نمود سپس بلند شده و بدون خدا حافظی از اتاق بیرون زد . پشت سر او مرد جوان خداحافظی کرد و رفت .
چند دقیقه بعد از رفتن آنها شهرام با ناراحتی اتاق را ترک گفت . من رو کردم به مهندس "ر" و گفتم : "دیدی نگرانی من بی مورد نبود" ؛ او هم گفت : "نه انشاالله خبری نیست تو نگران نباش"
ولی نگرانی و اضطراب بر من مستولی شده نسبت به اینکار بدبین بودم .
وقتی بچه ها برگشتند کمی آرام بنظر میامدند مهندس جویای جریان شد ، حسن اطمینان داد که مشکلی نیست و چیزی پیش نخواهد آمد . گویا اسفندیار دلایل قانع کننده ای ارایه داده و بچه ها را از نگرانی درآورده بود . البته من با این حرفها نه قانع شدم نه خاطرم آسوده شد . نزدیک ساعت یازده ظهر ، طبق هماهنگی که شده بود من و حسین که ساکن همان اطراف بود با موتورسیکلت ، دونفری با یک دستگاه ردیاب خوب که در یک کیسه ده کیلویی برنجی جاسازی کرده بودم راه افتادیم . بخاطر اینکه کسی مشکوک نشود مجبور شدیم دوره بندازیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم . نقطه ای که حاجی و تیمش روی آن زوم کرده بودند "تل زرد نام" داشت . موقعیت تل زرد به اینصورت بود که مسیر دو دره که در موازات هم به پایین سرازیر می شدند و در یک نقطه به هم می پیوستند ، درست نقطه تلاقی دو دره تل زرد قرار داشت یعنی مابین دو دره . سطح تل زرد صاف و وسیع بود کشاورزان روی آن برنج کاشته بودند کناره های تل زرد واقعا برنگ زرد بود و بی مسما نبود که اسمش تل زرد گذاشته بودند . چرخی از دور دور تل زرد زدیم تا نقطه مناسب و خلوت را پیدا کنم تا با دستگاه ، اسکن خودم را بزنم . بمحض روشن کردن دستگاه آنتن آن روی ضلع شمالی قفل کرد با تعجب دوبار دستگاه را ریست کردم و باز همان نقطه را نشان داد برای اطمینان بیشتر به حسین گفتم : "میخواهم از یک زاویه دیگر تل را اسکن کنم "، حسین گفت : "بیا پیاده از کنار دره دور تل بزنیم و هرجا خودت صلاح دونستی اسکن بکن ". فاصله ی ما که این طرف دره بودیم تا آن طرف که تل قرار داشت حدودا صد متر بود و این فاصله تا هدف برای دستگاه بهترین فاصله بود .
نقطه دوم را انتخاب و از یک زاویه دیگر اسکن کردم دوباره همان نقطه را گرفت دیگر شکی برای من باقی نماند که بار خوبی درآن نقطه وجود دارد . بعد از اتمام کار ، با حسین برگشتیم حدودا ساعت نزدیک دو شده بود که وارد خانه ی اسفندیار شدیم . پس از شستن دست و صورت وارد اتاق شدیم و بلافاصله سفره ناهار انداختند . درحین ناهار خوردن در مورد تل زرد حرف زدیم و برنامه ی بعدی را برای اسکن کردن با دستگاه نقطه زن ریختیم . البته بغیر از من که دستگاه ردیاب را کار انداخته بودم کسی جای دقیق نقطه مورد نظر را نمی دانست . بدلیل کشت برنج بر روی تل ، روزها کشاورزان از صبحگاه آنجا پرسه میزنند و امکان کار برای ما وجود نداشت شب ها هم طبق گفته حسین از ساعت هشت شب به بعد نگهبانان جهت جلو گیری از ورود گرازها وآسیب رساندن به محصول آنجا کشیک می دهند ؛ پس تنها زمانی که من میتوانستم آن نقطه را اسکن کنم بین ساعت شش عصر تا هشت شب حدفاصل رفتن کشاورزان و آمدن نگهبانان شالیزار بود .
تمام نگهبانان با تفنگ مسلح بودند و این کار ما را خطرناک می کرد چون اگر کمی زمان از دست می دادیم گرفتار نگهبانان شالیزار می شدیم . آنطور که حسین تعریف کرد نگهبانان به هر حرکتی در شب بهوای ورود گراز ، تیراندازی می کنند . طبق حساب ما فقط دوساعت وقت داشتیم تا وارد دره شده و از آب رد شویم و از آنطرف دره بالا رفته تا به نقطه ی مورد نظر برسیم .
بعد از ناهار یک حساب سرانگشتی پیش خودم کردم : الان حدودا ساعت سه هست سر ساعت شش باید سر تل زرد باشیم یعنی سه ساعت وقت داریم ، یک ساعت از اینجا تا نقطه مورد نظر راه داریم می ماند دو ساعت ، پس بهتره کمی استراحت کنم چون ذهنم واقعا خسته بوده و احتیاج به استراحت دارد با همین خیال دراز کشیدم . بغیر از من دونفر هم در اتاق استراحت می کردند . بقیه نیز در اتاق مجاور با اسفندیار جلسه دورهمی ، راه انداخته بودند . صدای حرف زدن آنها را می شنیدم از هر دری صحبتی می شد گاهی از گله و گوسفند ، گاهی از شهر و تجملاتش و همه ی حرفها به گنج نهفته ی تل زرد ختم می شد . یادم نمی آید چقدر زمان گذشت تا خوابیدم تنها چیزی که یادم بود خستگی مفرط و بی خوابی در سی و چند ساعت گذشته بود . در عالم خواب بودم که با صدای زن صاحبخانه بیدار شدم . اول چیزی نفهمیدم کجا هستم "این صدای کی هست؟ چه چیزی میگفت؟ ! ... کمی طول کشید تا ذهنم راه افتاد و فهمیدم ، زن صاحبخانه داشت برای منقل بزرگ آتش روشن می کرد به ساعت نگاه کردم پنج و بیست دقیقه را نشان م یداد : "کمی دیر شده بقیه چرا منو بیدار نکردند؟"
به دور و بر خود نگاه کردم انگار آن دو نفر هنوز خواب بودند و دیگران هنوز در اتاق مجاور مشغول گپ زدن هستند . بلافاصله بلند شدم دستگاه مورد نظر را از شارژ کشیدم و در کیسه گذاشتم مهندس را صدا زدم تا بیدار شود . شهرام هم با صدای من بیدار شد . محدودیت زمان را متذکر شده و افزودم اگر دیر حرکت کنیم آنجا به مشکل بر میخوریم .
شهرام بلند شد و به اتاق مجاور رفت کمی بعد برگشت و اظهار داشت الان آماده می شوند . گویا زن اسفندیار برای شام کباب تهیه دیده تا آتش آماده شود باید صبر کنیم من گفتم : "آقا شهرام کباب بعد هم میشه خورد الان زمان مهم هست" ؛ شهرام گفت : "من با حسین حرف زدم و او گفته هنوز وقت داریم "
بناچار ساکت شدم ولی ذهنم درگیر محاسبات مسیر رفت و برگشت و زمان اسکن آن نقطه بود .
طولی نکشید که در بصدا در آمد بعد زن اسفندیار شوهرش را صدا زد و من دوباره ذهنم به مسئله صبح کشیده شد ، کی میتواند باشد یعنی آن مرد مشکوک دوباره آمده چرا صدای حرف زدنشان را نمیشنوم !!
در این افکار بودم که اسفندیار برگشت و این بار حسین را همراه خود به بیرون خانه برد من بلا فاصله حس بدی پیدا کردم . از روی تجربه دستگاه را از کیسه خارج کردم و در کوله پشتی گذاشتم شارژر و بقیه وسایل را جمع کرده شش دانگ حواسم به رفت و آمدها بود . به مهندس و شهرام گفتم : "فکر کنم یه مشکلی در پیش داریم" . شهرام پرسید : "چرا مگه چی شده؟"
گفتم : "برمیگرده به آن دو مهمان ناخوانده که صبح آمده بودند" . پشت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم ، حسین را دیدم که دارد با حسن و پسر حاجی حرف می زند به مهندس برگشتم و گفتم : "بنظرم باید آماده باشیم" . مهندس هم با تمام خونسردی جوابم داد : "چقد شور میزنی تو" . گفتم : "بیخودی من شور نمیزنم حالا معلوم میشود" .
چند لحظه بعد حسن داخل اتاق شد و کنار شهرام نشست ولی قیافه اش در هم بود شهرام با کنایه گفت : "چیه تریاکش بد بوده بجای اینکه شنگول باشی گرفته ای؟" حسن جواب نداد . شهرام کمی سربسرش گذاشت .. پسر حاجی وارد اتاق شده بدون مقدمه از من پرسید : " آقای مهندس شما دوسال پیش توی این روستا امده بودید ؟" من با تعجب نگاهی به شهرام و نگاهی به پسر حاجی کردم و پاسخ دادم : "انگار تو هم توهم زدی" . پسر حاجی با اصرار قسمم داد که اگر آمدم بگویم . اینجا شهرام به پسر حاجی توپید : "چه چی تو می گویی داری حرفهای آن بی پدر و مادر را میزنی مگر چیزی شده حالا ؟؟" . پسر حاجی هم توضیح داد : " انگار آن مردی که صبح آمده بود اسفندیار را بیرون صدا زده و گفته این مهندس دو سال پیش اینجا آمده و با برادر من معامله کرده و بعد برادرم را لو داده است ؛ الان برادرم توی زندان هست و تمام جنساش مصادره شده و خودش به ده سال زندان محکوم شده من تا این شخص را نکشم و یا گروگان نگیرم تا غرامت برادرم را ندهد از اینجا نمیروم . حتی به حسین هم پیشنهاد بیست میلیون پاداش را داده است" .
حرفهای پسر حاجی که به اینجا رسید ، شهرام گفت : "این یارو غلط کرده امروز صبح اول بمن گیر داده بود که تو دو سال پیش اینجا آمدی با برادرم معامله عتیقه کردی و ازین حرفها ولی وقتی فهمید من بختیاری هستم و نشانی دایی هایم را که گفتم دست از سر من برداشت و به مهندس گیر داد که تو حتما دو سال پیش بودی .. این مردک دارد بهانه سر هم میکند تا یک نقشه ی شومی عملی کند بهتره باهاش حرف نزنید تا من فکری بکنم" . بعد به حسن گفت : "برو حسین را صدا بزن ولی اسفندیار نفهمد زود برو" . هنوز حرف شهرام تمام نشده بود که سر و صدای زن اسفندیار از بیرون بلند شد هوا کمی رو به تاریکی می رفت ؛ من فوری پشت پنجره قرار گرفتم ، آن مرد یاغی را دست به تفنگ در آستانه در خانه دیدم که میخواست وارد حیاط شود ولی زن اسفندیار با دو دستش به سینه اش می زد و او را به بیرون خانه هل می داد . واقعا مانند یک شیرزن بختیاری رفتار می کرد و با داد و هوار می گفت : "تو به چه جرأت با تفنگ پا به حریم خانه می گذاری که من زن آن خانه هستم هر کاری داری هر حساب و کتابی با هرکسی داری بیرون خانه تصفیه کن حق نداری به مهمانان این خانه یه تو بگی مگر از روی جنازه ی من رد بشی" . آن مرد همه ش تکرار میکرد : "من بحرمت صاحب این خانه تا حالا اقدامی نکردم والا از صبح با طایفه ام ریخته بودیم تو خانه ی شما و همه ی آنها را به گلوله می بستیم حالا هم کاری با شما نداریم فقط آن دو نفر را میخواهیم من میروم ولی شما دخالت نکنید" .
بعد از رفتن آن مرد زن اسفندیار پشت سرش در خانه را محکم بست و برگشت به اسفندیار تشر زد : "این چه معامله ی که با این نمک نشناس داشتی چه حرفایی بتو زده ، این رسم مهمان نوازی بود؟ بتو میگویند مرد؟ چرا ساکت بودی چرا اجازه دادی وارد خانه شود؟" . بعد رو کرد بحسین که نزدیک اسفندیار ایستاده بود و گفت : "این حرام لقمه بتو چه پیشنهادی داده که حاظر شدی دوستانت را به او بفروشی هان ؟" حسین با صدای آهسته برای او داشت حرف میزد که من رو کردم به مهندس و شهرام ، و گفتم : "دیگر یک دقیقه اینجا نمیمانم شما هرکاری می خواهید بکنید" . وبلافاصله دوتا کوله پشتی را که قبلا بسته بودم روی شانه ام انداخته سویچ یکی از پرایدها را از طاقچه برداشتم و از اتاق بیرون زدم . پیش خودم گفتم ماندن جایز نیست بهر حال باید خطر کرد . پشت سرم مهندس "ر" و شهرام هم خارج شدند و شروع به گفتن حالا صبر کن بگذار ببینیم قضیه چی بوده و از این حرفها .
من مستقیم سراغ ماشین رفته صندوق عقب را بازکردم کوله پشتی ها را داخل آن انداختم و محکم درب صندوق را بستم بعد رو کردم به بقیه و گفتم : "هرکسی با من حاظره بیاد یا علی اگه هم کسی نیست فقط در را برایم باز کنید" .
شهرام با ناراحتی جلو آمد و گفت : "مگر من مرده ام حاجی شما را به من سپرده صدتا هم که ازین نامردا باشند من با شما هستم خوبه تمام جریان را خودم دیدم و شنیدم" و سویچ را از من گرفته اشاره کرد سوار شوم و خودش پشت فرمان نشست . من هم کنارش قرار گرفتم ؛ مهندس "ر" هم سریع روی صندلی عقب پرید . قبل از اینکه شهرام استارت بزند زن اسفندیار خودش را به ماشین رساند و گفت : "صبر کن بزار حسین بیرون برود و سروگوشی بدهد شاید آن نامرد کنار خانه کمین کرده باشد" . بعد رو کرد به حسین و گفت : "برو یه نگاهی به بیرون بنداز و زود برگرد" . حسین مطیعانه بسمت در دوید و از لای در یرون گذشت و در تاریکی ناپدید شد . کمی گذشت خبری از حسین نشد .
لحظه های اضطراب همیشه بکندی میگذرند . ما در آشوب و اضطراب بسر می بردیم ولی لحظه ها انگار هیچ عجله ای نداشتند . من احساس کردم این تاخیر مشکوک است نکند حسین رفته خبر بدهد که ما داریم فرار می کنیم ، نکند با آنها وارد مذاکره شده ،، نکند ها ،، هجوم آوردند و ذهن من پاسخ هیچکدام را نداشت . غرق افکار و نقشه های خودم بودم که حسین خود را از لای در به داخل کشاند و با دست به ما اشاره کرد که می توانیم برویم و با نفس بریده گفت : "خبری نیست هیچ کسی نبود تا لب دره رفتم چک کردم" .
توقف دیگر جایز نبود شهرام به حسن و پسر حاجی گفت شما هم با فاصله پشت سر ما حرکت کنید . استارت ماشین زده شد اسفندیار دوید دو لنگه در را باز کرد شهرام ماشین را راه انداخت . نرسیده به در ورودی حسن خودش را به ماشین رساند و سرش را از پنجره داخل کرد و در گوش شهرام گفت : "بهتره از مسیر ایذه نری بنداز از مسیر رامهرمز بعد برگرد بسمت اهواز ما هم دنبال شما می آییم" .
رامهرمز تا اهواز حدودا صد کیلو متر فاصله دارد و از اهواز تا ایذه در حدود هفتاد کیلومتر ، از ایذه تا رامهرمز حدودا شصت کیلومتر ، انگار ما بجای هفتاد کیلومتر که تا اهواز داریم باید صد و شصت کیلومتر دور بزنیم تا به اهواز برسیم . بعد از شنیدن حرفهای حسن شهرام پرسید چرا ؟؟ حسن گفت : "فعلا برو فقط ، هروقت رسیدید رامهرمز توقف کنید تا ما برسیم بعد کل ماجرا را برایت تعریف میکنم" . شهرام از میان در با چنان سرعتی رد شد که تمام حیاط پر گرد و خاک شد ؛ جاده ی حاشیه ده خاکی و ناهموار بود ، شهرام هم بدون در نظر گرفتن پستی و بلندی جاده گاهی ما را بسقف می چسباند گاهی بصندلی خیلی سریع به جاده ی آسفالته رسیدیم . من همه ی دید و حواسم به پشت سر و اطراف بود که مبادا مورد تعقیب قرار بگیریم چون هنوز خیالم راحت نبود بخصوص به حسین مشکوک شده بودم .
به اولین دوراهی که رسیدیم شهرام به سمت چپ که تابلوی رامهرمز نصب بود پیچید صدای لاستیکها بلند شد ، سمت دیگر تابلو ایذه بود .
ایذه درواقع یک شهر کوهستانی می باشد . شما اگر از سمت اهواز بطرف ایذه حرکت کنید بیشتر مسیر بصورت سربالایی و پیچ وخم خواهد بود و فقط در نزدیک شهر که می رسید به سرازیری و پیچهای خطرناک برمی خورید . از ایذه تا رامهرمز پیچ و خم با سرازیری زیاد و دره های خطرناک در کنار جاده قرار دارد که الحق شهرام رانندگی خوبی کرد . بجز صدای ترمز و ناله ی لاستیکها چیزی دیگری نمی شنیدیم . به دلیل همین پیچهای خطرناک مسیر شصت کیلو متری نزدیک به یک ساعت و اندی طول کشید . زمانی که از بالای گردنه نور شهر رامهرمز ، تاریکی را پایان داد ، نفس راحتی کشیدیم تازه فهمیدیم که تمام راه را در سکوت و اضطراب سپری کرده بودیم .
هرچه به شهر نزدیکتر می شدیم احساس آرامش و امنیت بیشتری می کردیم . سرازیری جاده که تمام شد وارد حومه شهر رامهرمز گردیدیم . به پیشنهاد شهرام قرار شد سمت جاده اهواز رفته کنار یک دکه توقف کنیم تا بچه ها بما برسند . به آن سمت شهر حرکت کردیم . حالا در مسیر جاده ی اصلی اهواز قرار گرفته بودیم ، رفت و آمد ماشینها زیاد بود ، اینجا آدم احساس امنیت بیشتری می کرد . کنار یک دکه بزرگ که چندتا آلاچیق در اطراف داشت توقف کردیم . هر سه نفر پیاده شده داخل یک الاچیق ولو شدیم .
توی آلاچیق حرفهای ما گل گرفت و هرکسی یک نظریه میداد شهرام و مهندس "ر" چای خوردند و من نوشابه . کمی آرامش پیدا کردیم . چند بار شهرام تماس گرفت تا ببیند بچه ها کجا رسیدند ؛ ولی هر دفعه در دسترس نیست بگوش میرسید . کمی نگران شدیم ، حدود نیم ساعتی گذشته بود . نکند برای بچه ها اتفاقی افتاده باشد . شهرام از همه ی ما مضطرب تر بود حق هم داشت چون حاجی مسئولیت را به او سپرده بود .
نزدیک یک ساعت گذشت و هنوز هیچ خبری از بچه ها نداشتیم . شهرام انگار با خودش زمزمه می کرد: "من باید برگردم ، ببینم چی شده . اینجوری که نمیشه تا صبح بشینیم اینجا" . بعد رو بطرف ما کرد و گفت : "شما بهتره همینجا بمونید تا من برگردم شاید تو راه دیدمشون ".
من از شهرام پرسیدم : "آقا شهرام برام یه سوال پیش آمده ، چرا از دیروز تا حالا نتونستید با حاجی تماس بگیرید یا نخواستید ؟ نمی دونم جریان چیه ؟" . شهرم با کمی مکث گفت : "قرار ما همین بوده که با حاجی تا پایان کار تماس نگیریم" .
من گفتم : "یعنی توی هر شرایطی حق تماس ندارید ؟ حتی اگر یک اتفاق ناگوار می افتاد شما تماس نمی گرفتید ؟" . شهرام با تکان دادن سرش فهماند که حق این کار را ندارد . من به فکر حلقه ی امنیت حاجی رفتم که چقدر دقیق و منظم و حساب شده بود ولی حیف با یک پیش آمد ناخواسته این حلقه از هم پاشید و کار ما به این جا کشیده شد .
شهرام داشت کوله پشتی های ما را پیاده می کرد تا دوباره مسیر آمده را برگردد که گوشی او بصدا درآمد با عجله و دستپاچه گی گوشی را از جیب شلوارش خارج کرد و جواب داد و بلافاصله شروع به داد زدن سر مخاطب مقابل کرد . من حدس زدم که بچه ها به جای امنی رسیدند که توانستند تماس بگیرند .
بعد از تماس ، شهرام کمی آرام گرفت بدون پرسش گفت : "بچه ها به رامهرمز رسیدند آدرس دادم تا بیان اینجا" .
گویا اشتباهی به یک جاده ی فرعی مربوط به شرکت نفت رفته بودند و تاخیرشان بخاطر همین بوده است . ده دقیقه ای گذشت تا حسن و پسر حاجی از راه رسیدند ، اول ، همه خوشحال شدیم بعد گله ها و تقصیرها شروع شد .
من ساکت بودم تا ببینم جریان از چه قرار بوده است . بعد از مجادله که بیشتر بین شهرام و حسن بود من همه را به سکوت دعوت کردم و از حسن خواستم تا جریان را از اول تعریف کند . حسن هم اینطوری شروع کرد : -
"دیروز صبح که آن یاغی سر زده آمد حسین و اسفندیار او را شناختند چون از اهالی همین روستا بوده و شش سال قبل بعلت در گیری با چند کشاورز از یک روستای دیگر که بر سر زمین و آبیاری پیش آمده بود یکی را کشته و یکی را زخمی کرده بعد متواری شده در کوههای اطراف یاغی میشود" .
هر از گاهی هم به روستا می آمد و نکته ی جالب اینجاست که اهالی روستا از او استقبال کرده مانند قهرمان خود می دانند البته با کمی ترس این احترام بوجود آمده بود . پس از جریان آن صبحانه و حرفهایی که بین او و من و شهرام رد و بدل شد و خارج شدنش بدون خدا حافظی از اتاق ، توی حیاط حسین را صدا میزند و به بیرون از خانه همراه خود می برد . حسن از قول برادرش حسین گفت :- بیرون خانه به حسین گفته این دو نفر برادرم را دو سال پیش بخاطر یک معامله ی عتیقه به دولت فروختند و الان برادرم ده سال محکوم شده من باید انتقام بگیرم حسین هم خیلی اصرار می کند که اینها همراه برادرم هستند و فردا برای برادر من مشکل ساز می شود اگر ممکنه بیخیال باش ولی آن یاغی تنها ارفاقی که برای ما در نظر می گیرد این بوده که به حسین پیشنهاد می دهد فعلا حرفی نزند تا ما شب هنگامی که با دستگاه به کوه میرویم او و چند نفر از اقوام خویش در کمین باشند و ما را دستگیر کرده دستگاهها را برده بعد بعنوان گروگان از خانواده های ما در مقابل آزادی ، پول طلب کنند .
درضمن به حسین بیست میلیون پاداش پیشنهاد می دهد حسین هم کمی وسوسه می شود و قبول می کند بشرطی که خونریزی نشود . آن یاغی هم قول مساعد می دهد بشرط همکاری حسین و تهدید می کند که اگر حسین نامردی کرد ، گردنه ایذه را ببندد هم به ماشیهایی که بخواهند از خانه خارج شوند حمله می کند .
حسن ادامه داد :- حقیقتش من باورم شد حتی اسفندیار هم اعتراضی نکرد فقط شرط کرد که تو خانه حق ندارد وارد شود و اینطور بود که همه تسلیم خواسته های آن یاغی شدیم .
پسر حاجی رو کرد به حسن و پرسید:- وقتی خواستیم از در خانه ی اسفندیار بزنیم بیرون حسین چرا بتو گفت برادر تو لااقل نرو من میترسم تیر اندازی شود مگر چیزی میدانست ؟ حسن جواب داد:- آن یاغی تهدید کرده بود اگر آن دونفر بخواهند فرار کنند سد راهشان میشوم و حسین میترسید این اتفاق بیوفتد .
این بار من پرسیدم :- پس چطور شد بی مقدمه آمد و میخواست وارد خانه شود ؟ حسن جواب داد :- من به عاقبت کار فکر کردم و دیدم که اگر حاجی بفهمد من با آن یاغی همدست شدم زنده نمیزارد باشم بخاطر همین به حسین و به اسفندیار گفتم من راضی نیستم و شما هم نباید با او همکاری کنید چون حاجی از شما نمیگذرد و نقشه کشیدیم که به یاغی ساعت خروج شما را دو سه ساعت دیرتر بگوییم تا شما فرصت کنید به کارتون برسید و اسکن تل زرد را تمام کرده سالم برگردید بعد بلافاصله همه خانه ی اسفندیار را ترک می کردیم . حسن کمی سرش را پایین انداخت و ادامه داد :- متاسفانه اسفندیار وقتی میخواست ساعت خروج را به آن یاغی گزارش دهد پته را به آب داد و او مشکوک شده ، بعد برای اینکه زهره چشمی نشان دهد فوری خودش را به منزل اسفندیار رسانده و آن رعب و وحشت را ایجاد کرد . خوشبختانه زن اسفندیار هم خوب جلوی او ایستاد و بیرونش کرد و حدس میزنم آن یاغی دقیق نمیدانست ما کی میخواستیم بکوه برویم شاید فکر می کرده نصف شب قرار گذاشتیم بخاطر همین در آن اطراف نبود و الا به این سادگی از دستش خلاص نمی شدیم .
شهرام با لحن شماتت آمیزی گفت :- ما هم بوق بودیم انگار یادتان رفته حاجی چه سفارش کرد ؛ مگر نگفت همه آب هم که خواستند بخورند با اجازه ی شهرام باید باشد . حالا من هیچ جواب حاجی را چی خواهی داد ؟ حسن من من کنان گفت :- خوب اگر من نبودم آن یاغی تا حالا نقشه ی شومش را عملی کرده بود .
شهرام میان حرف او پرید :- یعنی تو و برادر موفنگیت نگفتید لااقل باشهرام یک مشورتی بکنیم ، همین برای خودت رئیس شدی تصمیم میگیری نقشه می کشی منم بوق . بزار حاجی بفهمد بعد رئیس بازی دربیار .
بگو مگو بین شهرام و حسن ادامه داشت و من غرق افکار خودم بودم . براستی خطری را پشت سر گذاشتیم که شاید به اتفاق ناگواری تبدیل می شد ؛ وقتی به این قضیه نگاه میکنم می بینم بخاطر سادگی و رفتار ناشیانه ی اسفندیار ممکن بود در یک مخمصه ای قرار میگرفتیم که خلاصی از آن بهایی سنگین داشت .
گاهی یک اشتباه مانند آنچه اتفاق افتاد یک برنامه ی حساب شده و بدون نقص را بهم میریزد . اینبار نیز بلطف خدا جان سالم بدر بردیم .
بچه ها ساکت شده بودند من به مهندس "ر" گفتم :- فکر نمی کنم دیگر صلاح باشد بمانیم اگه ممکن هست بسمت اهواز حرکت کنیم . شهرام هم حرف مرا تایید کرد و قبل از همه بلند شد رفت حساب کرد و سوار ماشین شد .
مقداری از راه را که طی کردیم به شهرام گفتم :- لطف کنید تماس بگیرید تا ماشین مرا بیاورند پلیس راه چون نمیخواهم تا اهواز بروم و دوباره این همه راه را برگردم .
شهرام تعارف کرد :- نه شما بیایید اهواز استراحت کنید لااقل شام بخورید شما دو روز و دو شب نه استراحت کردید نه درست غذا خوردید ، حالا درست نیست بخواهید تا شیراز هم رانندگی کنید .
من تشکر کردم و گفتم :- مشکلی نیست احتیاط می کنیم هرجا خسته شدیم می خوابیم .
شهرام متقاعد شده تماس گرفت و هماهنگی کرد تا ماشین را به پلیس راه بیاورند .
چند دقیقه از تماس نگذشته بود که زنگ موبایل شهرام بصدا درآمد شهرام حین رانندگی نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تقریبا فریاد کشید :- وااای حاجی هست . بعد بلافاصله جواب داد . پس از احوالپرسیهای معمولی ، شهرام مختصری از اتفاقات را شرح داد ؛ حاجی عصبانی شد چون صدایش را ما هم می شنیدیم بلند داد میزد :- الان حسن کجاست مستقیم بیارش تو انبار تا من هم بیایم آنجا . پشت سر هم به شهرام دستوراتی می داد شهرام هم فقط میگفت چشم حاجی چشم حتما . بعد حاجی یک دستور عجیبی داد و آن هم در مورد حسین برادر حسن بود :- همین امشب با چندتا از بچه ها می روید و حسین را قبل از صبح توی انبار کت بسته بیاورید .
بازهم شهرام گفت :- چشم حاجی ، حتما . در حدود ربع ساعت صحبتهای حاجی و شهرام طول کشید بعد شهرام گوشی را بسمت مهندس گرفت و گفت :- حاجی می خواهد با شما حرف بزند .
مهندس "ر" گوشی را گرفت و احوال پرسی کرد بعد گفت :- نه حاجی ممنون امشب ما برمی گردیم خیلی خسته شدیم رسیدیم شیراز تماس می گیرم . حاجی چک و چانه زد و هرچه اصرار کرد ما زیر بار نرفتیم .
مهندس گوشی را به شهرام داد و گفت :- حاجی خیلی عذرخواهی کرد باورش نمی شد این اتفاق افتاده باشد قول داده دمار از روزگار حسن و برادرش در بیاورد . من سرم را تکان دادم و گفتم :- خوبه ، نوشدارویی و بعداز مرگ سهراب آمدی حاجی .
یکساعت بعد به پلیس راه اهواز رسیدیم همکاران شهرام ماشینم را آورده بودند . شهرام ما را کنار ماشین پیاده کرد و پس از انتقال وسایل به ماشینم با ما خداحافظی کرده و به سمت اهواز حرکت نمود . من و مهندس "ر" بسوی شیراز حرکت کردیم .
* * *
چند روز بعد مهندس تماس گرفت که حاجی خواهش کرده دوباره برگردیم و کار را تمام کنیم ولی من جواب منفی دادم هرچند که حاجی پیشنهاد مبلغ بیشتری داده بود من راضی نشدم . الان چند سال از این ماجرا می گذرد و من خاطره ی تل زرد را فراموش نکردم چون فکر می کنم شاید می توانستیم جنس خوبی از آنجا درمی آوردیم و یا شاید اتفاق ناخوشایندی می افتاد و یک یا چند نفر را به کام مرگ می برد .
زادمهر 14/1/1395